ولاغوز
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان زیرکوه سورتیجی بخش چهاردانگهء شهرستان ساری. سکنهء آن 175 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ولاغوز
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان سدن رستاق بخش کردکوی شهرستان گرگان. سکنهء آن 1550 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ولاف
[وِ] (ع مص) ولف. پی درپی درخشیدن برق. || نوعی از دویدن که پایها با هم افتد. || با کسی الفت گرفتن. || با هم آمدن قوم برابر. || نزدیک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). || نسبت کردن خود را به کسی یا چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
ولام ده
[وَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگهء شهرستان ساری. سکنهء آن 595 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ولامه در
[وِ مَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوه پایهء بخش آبیک شهرستان قزوین، دارای یکصد تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
ولانه
[وَ / وِ نَ / نَ] (اِ) جراحت و ریش. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا). جراحت. ریش. زخم. مخفف والانه. (حاشیهء برهان قاطع معین).
ولانی
[وُ] (اِ) شراب نورسیده. (برهان) (آنندراج).
ولاو
[وِ] (ص) متفرق و ازهم پاشیده، و اکنون ولو(1) مستعمل است. (برهان) (آنندراج) (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
.(حاشیهء برهان چ معین)
(1) - velow
ولاه
[وُ] (ع ص، اِ) ولات. جِ والی. (اقرب الموارد). رجوع به والی شود.
ولایا
[وَ] (ع اِ) جِ وَلیّه، و آن توشه ای است که زن جهت مهمانی فرودآینده مهیا کند. (از منتهی الارب). || پشماگند یا آنچه زیر پشماگند گسترند. (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به ولیه شود.
ولایات
[وَ / وِ] (ع اِ) جِ ولایه (ولایت). (اقرب الموارد). رجوع به ولایه و ولایت شود.
- ولایات ثلاث؛ ملایر و نهاوند و تویسرکان. (جغرافیای غرب کیهان).
ولایت
[وَ / وِ یَ] (ع اِ) ولایه. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به ولایه شود. || حکومت و امارت سلطان. (غیاث اللغات). پادشاهی. (مهذب الاسماء). امارت و سلطان. (اقرب الموارد) :
بار ولایت بنه از کتف(1) خویش
نیز بدین بار(2) میاز و مدن.
کسائی (از فرهنگ اسدی).
تا تو به ولایت بنشستی...
ولایت بخش
[وَ / وِ یَ بَ] (نف مرکب)ولایت بخشنده. پادشاهی که ولایت ها به دیگران بخشد :
نخست پادشهی همچو او ولایت بخش
که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد.
حافظ.
ولایت بخشی
[وَ / وِ یَ بَ] (حامص مرکب) عمل و شغل ولایت بخش.
ولایت بخشیدن
[وَ / وِ یَ بَ دَ] (مص مرکب) عطا کردن ولایت و امارت : سنجر به دارالملک ری بود، ولایت می بخشید. (سلجوقنامهء ظهیری چ خاور صص45-46).
ولایت پرداز
[وَ / وِ یَ پَ] (نف مرکب)صافی کننده و پاک کنندهء ولایت از سرکشان و دشمنان :
پسران ملکی کآن ملک او را پسر است
که به تیغ از ملکان هست ولایت پرداز.
فرخی.
ولایت پناه
[وَ / وِ یَ پَ] (ص مرکب)حامی ولایت. پشت و یاور ولایت : مجملی از حال فرخنده مآل حضرت ولایت پناه. (حبیب السیر ج3 جزو4 ص223).
ولایت پیمای
[وَ / وِ یَ پَ / پِ] (نف مرکب) پیمایندهء ولایت. طی کنندهء ولایت :
اسب او را چه لقب ساخته اند
مملکت گیر و ولایت پیمای.فرخی.
ولایت جوی
[وَ / وِ یَ] (نف مرکب)جویندهء ولایت. جویای ولایت و فرمانروائی :اینها را که خواجه میگوید ولایت جویانند، نتوانند گذاشت تا دم زنند. (تاریخ بیهقی).
ولایت دار
[وَ / وِ یَ] (نف مرکب)ولایت دارنده. امیر ولایت. مرزبان. (حاشیهء فرهنگ اسدی) : دیلمان و همهء بزرگان درگاه و ولایت داران او... (تاریخ بیهقی).