وقیدیه
[وَ دی یَ] (ع اِ) نوعی از بزان. (منتهی الارب). نوعی از بُزان درشت و به رنگ سرخ، و معروف تر رقیدیه است. (از اقرب الموارد).
وقیذ
[وَ] (ع ص) کشتهء افتاده و افکنده. (منتهی الارب) (آنندراج). || آهسته رو. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || گرانبار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سخت بیمار مشرف بر هلاک و نیک لاغر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گویند: رجل وقیذ؛ ای ما به طِرق. || شاه وقیذ؛ گوسفند کشته به...
وقیر
[وَ] (ع ص، اِ) استخوان شکستهء شکافته همچو خجکهای چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || گو کلان در سنگ که آب گرد آید در وی، و مغاکی در کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). وقیره. (منتهی الارب) (آنندراج). || گلهء گوسفندان یا گوسفندان ریزه یا گلهء پنجصد گوسفند،...
وقیره
[وَ رَ] (ع اِ) گو کلان درشت که آب گرد آید در وی و مغاکی در کوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آبگیر درشت. (مهذب الاسماء). وقیر. || گلهء گوسفندان یا گوسفندان ریزه یا گلهء پنجصد گوسفند، یا عام است، یا گوسفند مع سگ و خر و شبان آن. (منتهی الارب)....
وقیط
[وَ] (اِخ) (یوم ال ...) روزی تاریخی است از ایام معروف عرب. رجوع به مجمع الامثال میدانی و اقرب الموارد شود.
وقیط
[وَ] (ع ص) مرد گران جسم کسل مند از بیخوابی شب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || هر گران اندام از ضرب یا از اندوه (منتهی الارب) (آنندراج)، و یا از بیماری و یا سیری. (اقرب الموارد). || (اِ) مغاکی در زمین سخت، یا گو که در وی آب...
وقیطه
[وَ طَ] (ع ص) صریعه. (اقرب الموارد). رجوع به صریعه شود.
وقیظ
[وَ] (ع ص) آنکه در آن ثباتی باشد که بر نهوض (برخاستن) قادر نبود. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).
وقیع
[وَ] (ع ص) کارد و شمشیر تیزکرده به سنگ فسان. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد): سکین وقیع؛ کاردی تیز. (مهذب الاسماء). || سوهان و سم تنک و تیز شده از سنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || بلند و رفیع (مأخوذ از وقع که به معنی جای بلند و سر...
وقیعت
[وَ عَ] (ع اِمص) غیبت مردم. (از اقرب الموارد). || ملامت و عیب گویی از عقب مردم، و غمازی. (غیاث اللغات از منتخب) :زبانها به وقیعت او در مجلس سلطان روان شد. (ترجمهء تاریخ یمینی). اما اگر دعاوی دروغ که خصمان ایشان بر ایشان کنند از شتم صحابه و وقیعت...
وقیعه
[وَ عَ] (ع اِ) وقیعت. آسیب کارزار. (منتهی الارب) (آنندراج). صدمهء جنگ. (اقرب الموارد). || خنور از شاخ خرما که در وی جامه و جز آن نهند. (منتهی الارب) (آنندراج). || گوآب در سنگ که آب بایستد در آن. (مهذب الاسماء). چاهک کوه یا زمین نرم که آب در وی...
وقیفه
[وَ فَ] (ع اِ) بز کوهی که در پناه سنگی ایستاده باشد از بیم سگان و فرودآمدن نتواند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
وقیفی
[وِقْ قی فا] (ع مص) خدمت کردن نصرانی کلیسای را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
وقیه
[وُ قی یَ] (ع اِ) اوقیه. هفت مثقال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). وزنی از اوزان قدیمه معادل چهل درهم. جوهری گوید در گذشته چنین بود. (منتهی الارب). اوقیه هفت مثقال و چهل درهم است و نزد ما شصت وشش درهم و دوسوم درهم است. (از اقرب الموارد). نام وزن مقرری،...
وک
[وَ] (اِ) وزق را میگویند و به عربی ضفدع خوانند، و معرب آن وق باشد. (برهان)(1). غوک و وزغ. (انجمن آرا). || قلوه. کلیه. در تداول گویند: کک چیست که وکش چه باشد؟
(1) - = بک. سنگسری: vakku، قیاس شود با واق. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
وک
[وَک ک] (ع مص) دور کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
وک
[ـوک] (پسوند) که در تلفظ اوک شود، چون در آخر اسمی درآید افادهء مبالغه کند، چون رموک، نروک. (یادداشت مرحوم دهخدا).
وکا
[وَ] (اِ) حَفّار. ظاهراً مرغی است :
کبک و حفار هست کوک و وکا.
(نصاب طبری).
وکاء
[وِ] (ع اِ) بند مشک و جز آن. (مهذب الاسماء). بند سر مشک و جز آن. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || هر چیزی که سر آن بسته میشود از ظرف و جز آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
وکاء
[وِ] (ع مص) مواکأه: واکأ علی یدیه؛ تحامل علیهما و رفعهما و مدهما فی الدعاء. (از اقرب الموارد). رجوع به مواکاه شود.