وقعات
[وَ قَ] (ع اِ) جِ وقعه. (اقرب الموارد). رجوع به وقعه شود.
وقعت
[وَ عَ] (ع اِ) سختی و آسیب کارزار. (غیاث اللغات). || جنگ. کارزار. (مهذب الاسماء).
- وقعت افتادن؛ جنگ پیش آمدن : مهلب بن ابی صفره را با وی وقعت افتاد. (مجمل التواریخ). رجوع به وقعه شود.
وقعه
[وَ عَ] (ع اِ) خواب آخر شب. (اقرب الموارد). || آسیب. (منتهی الارب) (آنندراج). || آسیب کارزار که در پی یکدیگر آید. (منتهی الارب) (آنندراج). صدمه پس از صدمه. (اقرب الموارد). کارزار. (مهذب الاسماء) :
ناقهء صالح از حسد مکشید
پایهء وقعهء جمل منهید.خاقانی.
|| دفعه. یک بار. باری. (منتهی الارب): یأکل الوجبه...
وقعه
[وِ عَ] (ع اِ) هیأتِ افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج). برای نوع است. (از اقرب الموارد). گویند: انه لحسن الوقعه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج).
وقعه
[وَ قَ عَ] (ع اِ) یکی وقع به معنی سنگ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به وقع شود.
وقعه المجاز
[وَ عَ تُلْ مَ] (اِخ) نام جنگی است که میان روم و فاطمیان در ساحل صقلیه (سیسیل) اتفاق افتاد. رجوع به ابوالحسن کلبی شود.
وقف
[وَ] (ع مص) ایستادن. (منتهی الارب). به حالت ایستاده ماندن و آرام گرفتن. (از اقرب الموارد). وقوف. (منتهی الارب). اقامت کردن. || شک کردن در مسئله. (از اقرب الموارد). || منع کردن و جلوگیری نمودن. || وقف حکم بر حضور فلان؛ معلق کردن آن حکم را به حضور او. (از...
وقف
[وُ] (ع ص، اِ) وُقوف. جِ واقف. (اقرب الموارد).
وقفتان
[وَ فَ] (ع اِ) دو پی بالای گردهء علیا. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
وقف کردن
[وَ کَ دَ] (مص مرکب)منحصر کردن چیزی را به کسی یا چیزی. مخصوص کردن :
نرسد جز تو به کس گوهری از خاطر من
کرده ام وقف تو این بحر لبالب ز زلال.
وحشی (دیوان چ امیرکبیر 238).
|| (اصطلاح فقه) زمین، ملک یا مستغَلّی را در راه خدا حبس کردن. || توقف کردن...
وقف نامه
[وَ مَ / مِ] (اِ مرکب) سند یا قبالهء وقف که در آن نام ملک یا املاک موقوفه و اسم واقف و محل و خصوصیات رقبات و چگونگی مصارف آنها و نام متولی و تعیین ترتیب متولیان بعد از متولی اول بیان شده باشد. (تاریخچهء وقف در اسلام تألیف شهابی).
وقفه
[وَ فَ] (ع اِ) پی که بر کمان پیچند. || پی بالای گردهء علیا. هما وقفتان. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || ایست. درنگ. مکث. توقف :
چه یوسف شربتی در دلو خورده
چه یونس وقفه ای در حوت کرده.نظامی.
|| ریب و شک. (اقرب الموارد). || (اصطلاح صوفیه) حبس بین دو مقام....
وقفی
[وَ] (ص نسبی) منسوب به وقف. رجوع به وقف شود. || (حامص) موقوفه بودن.
وقفی
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان سیانکوه بخش اردل شهرستان شهرکرد اصفهان. سکنه 254 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
وقفیت
[وَ فی یَ] (ع مص جعلی، اِمص)وقف بودن چیزی در راه خدا.
وقل
[وَ] (ع مص) برآمدن بر کوه. || برداشتن یک پای و ثابت کردن پای دیگر را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) درخت مقل و بار آن و یا بار خشک آن، و بار تر آن را بهش نامند. ج، اوقال. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع...
وقل
[وَ قِ / قُ] (ع ص) (فرس...) اسب نیکو برآینده بر کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
وقل
[وَ قَ] (ع اِ) سنگریزه. || شاخ بریده که بن آن در تنه باقی باشد و بدان به خوبی بر درخت برآمدن توانند. (منتهی الارب). || (ص) (فرس...) اسب نیکو برآینده بر کوه. (اقرب الموارد) (آنندراج). بز کوهی که بر سر کوه شود. (مهذب الاسماء).
وقل
[وُ] (ع اِ) بر وزن و معنی مقل است، و آن دوایی باشد مشهور به مقل ازرق. بخور آن بواسیر را نافع است. (برهان)(1). رجوع به وَقْل و مقل شود.
(1) - مساوی با مقل. (اسماء العقار ص230 بخش عربی و فرانسوی از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
وقله
[وَ لَ] (ع اِ) خستهء مقل. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). ج، وقول. (منتهی الارب) (آنندراج). وقل، یکی. (اقرب الموارد). رجوع به وقل شود.
- رجل وقله الرأس؛ یعنی مردی دارای سری بسیار کوچک. (اقرب الموارد).