وقوف
[وُ] (اِ) جِ وقف. || جِ واقف. (اقرب الموارد).
وقوف افتادن
[وُ اُ دَ] (مص مرکب)آگاهی حاصل شدن :
برستی گر تو را بر سیر جان خود وقوف افتد
کجا واقف تواند شد کسی بر سرّ یزدانی؟
سنائی.
چو بر مضمون وقوف افتاد فرمان امام این بود
که بر اقصای هفت اقلیم نافذ باد احکامش.
بدر چاچی (از آنندراج).
وقوف دار
[وُ] (نف مرکب) وقوف دارنده. باوقوف. اهل وقوف. مطلع.
وقوف داشتن
[وُ تَ] (مص مرکب)اطلاع داشتن : بر دقایق لغت سریانی و عبرانی وقوفی تمام داشت. (لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین).
- وقوف عددی؛ این ترکیب در کتاب انیس الطالبین آمده است ولی معنی آن روشن نیست : مردی از اهل الله به ایشان رسید و وقوف عددی را به ایشان...
وقوف یافتن
[وُ تَ] (مص مرکب) اطلاع یافتن. آگاه شدن : کسی گفت فلان نعمتی دارد بی قیاس، اگر بر حاجت تو وقوف یابد... (گلستان سعدی). و همان که بر فرمان وقوف یافت بی توقف عزیمت نمود. (ظفرنامهء یزدی چ امیرکبیر ج2 ص367).
وقوفیت
[وُ فی یَ] (از ع، مص جعلی، اِمص) اطلاع و تجربه. (فرهنگ فارسی معین).
وق وق
[وَ وَ] (اِ صوت) وغ وغ. آواز سگ. عوعو. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- وق وق کردن؛ عوعو کردن سگ. وغ وغ کردن.
وق وق صاحب
[وَ وَ حِ / حَ] (اِ مرکب)وغ وغ صاحب (در تداول عوام، صاحاب) . رجوع به وغ وغ صاحب شود.
وقوقه
[وَقْ وَ قَ] (ع اِ) آواز سگ. (منتهی الارب) (آنندراج). بانگ سگ در وقت ترسیدن. (مهذب الاسماء). || بانگ مرغ نزدیک خوف. (منتهی الارب) (آنندراج). || (مص) آواز کردن سگ. || بانگ کردن مرغ. || ضعیف شدن و سست شدن مرد. (اقرب الموارد).
وقول
[وُ] (ع اِ) جِ وقله (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، به معنی خستهء مقل. (منتهی الارب). هستهء مقل. || (مص) بر سر کوه شدن. (تاج المصادر بیهقی). برآمدن بر کوه. (آنندراج).
وقه
[وَقْهْ] (ع مص) فرمانبرداری کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج).
وقهه
[وَ هَ] (ع اِمص) بندگی و فرمانبرداری. (منتهی الارب) (آنندراج). طاعت. (اقرب الموارد). رجوع به وقه شود.
وقی
[وَقْیْ] (ع مص) وقایه . نگاه داشتن. (منتهی الارب). نگه داشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (اقرب الموارد). || اصلاح کردن. (اقرب الموارد).
وقی
[وَ قی ی] (ع ص) (سرج...) زینی که پشت ریش نکند ستور را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج).
وقی
[وُ قی ی] (ع اِمص) پرهیزگاری. || حفظ و نگاهداشت. (منتهی الارب) (آنندراج). || (مص) اصلاح کردن. (اقرب الموارد).
وقیب
[وَ] (ع اِ) آواز غلاف نرهء اسب. (منتهی الارب) (آنندراج). بانگ غلاف ذکر اسب. (مهذب الاسماء).
وقیح
[وَ] (ع ص) (رجل ...الوجه) سخت روی یا کم شرم. (المنجد) (اقرب الموارد). بی شرم. (غیاث اللغات) (آنندراج). شوخ روی. (تاج المصادر بیهقی) :
هست چون قمری طناز و وقیح
هست چون طوطی غماز و نمیم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 658).
آن خدایی که تو را بدبخت کرد
روی زشتت را وقیح و سخت...
وقیحانه
[وَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)بی شرمانه. با پررویی : این زنهای بی فکر و ملاحظه که قبل از گذشتن یک هفته چنان وقیحانه به هم پریده بودند... (شوهر آهوخانم ص 330 از فرهنگ فارسی معین).
وقیحه
[وَ حَ / حِ] (از ع، ص) مؤنث وقیح. زن بی شرم :
رغم این نفس وقیحه خوی را
گر نپوشم رو، خراشد روی را.مولوی.
وقید
[وَ] (ع اِ) هیزم. (منتهی الارب). آنچه بدان آتش افروزند، مثل هیزم و کاه. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث اللغات).