وصیله
[وَ لَ] (ع اِ) عمارت. || فراخی و ارزانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || گروه همسفر. (منتهی الارب). رفقه. (اقرب الموارد). || تیغ. (منتهی الارب). سیف. (اقرب الموارد) (آنندراج). || گروههء رشته. || زمین فراخ. || جامه ای است مخطط یمانی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). ج، وصایل. (منتهی...
وصیم
[وَ] (ع اِ) مابین خنصر و بنصر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گشادگی میان خنصر و بنصر. (اقرب الموارد).
وصیه
[وَ صی یَ] (ع اِ) شاخ خرما که بدان پشتواره بندند. (منتهی الارب). ج، وصی. (منتهی الارب). || اسم است ایصاء را. (اقرب الموارد). اندرز. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج). || آنچه بدان وصیت کنند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). موصیبه. (اقرب الموارد) (کشاف اصطلاحات الفنون). تملیک مضاف به بعد از...
وض
[وَض ض] (ع اِمص) اضطرار و پریشانی خاطر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
وضاء
[وِ] (ع ص، اِ) جِ وضی ء، به معنی خوب و پاکیزه روی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وضی ء شود.
وضاء
[وُضْ ضا] (ع ص) خوب و پاکیزه روی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). ج، وضاؤن، وضاضی ء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): رجل وضاء؛ مرد نیکوروی. (مهذب الاسماء).
وضائح
[وَ ءِ] (ع اِ) جِ وضیحه. (منتهی الارب). به معنی چارپایان. (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به وضیحه شود.
وضائع
[وَ ءِ] (ع اِ) جِ وضیعه، به معنی کتاب که در آن حکمت نویسند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || رخت و بار قوم. (منتهی الارب). اثاثهء مسافرین. (از اقرب الموارد). گویند: این خلفوا وضائعهم.
- وضائع الملک؛ آنچه بر رعایا مقرر و واجب است در ملک ایشان از زکات....
وضاءون
[وُضْ ضا] (ع ص، اِ) وَضاضِی ء. جِ وضاء. به معنی خوبان و پاکیزه رویان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به وضاء شود.
وضاءه
[وَ ءَ] (ع مص) چیره شدن در مواضات (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، و مواضات، با هم چیرگی جستن در پاکیزگی و خوبی است. (منتهی الارب). || خوب و پاکیزه روی گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). وضوء. (اقرب الموارد).
وضاءه
[وَ ءَ] (ع اِمص) خوبی. || پاکیزه رویی. (منتهی الارب).
وضاح
[وَضْ ضا] (ع ص) بسیار واضح و آشکار. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || دندان نیک روشن و آشکارا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سفیدفام نیکوروی و خندان. (اقرب الموارد). مرد سپید و نیکورنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
به روزگار تو شادم اگرچه محرومم
از آن بزرگی طنان و طلعت وضاح.
مسعودسعد.
||...
وضاحه
[وَضْ ضا حَ] (ع ص) بسیار روشن. || بسیار روشن کننده. (مهذب الاسماء) (آنندراج).
وضاخ
[وِ] (ع مص) مواضخه. نبرد کردن در آب کشیدن و در دویدن، و نیز به سیر صاحب خود رفتن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج). مسابقه کردن در آب کشیدن و در دویدن و در راه پیمایی کردن. کسائی گوید وضاخ و مواضخه در اصل مسابقه کردن در آب...
وضاضی ء
[وَ ضِءْ] (ع ص، اِ) جِ وُضّاء. به معنی خوبان و پاکیزه رویان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به وضاء شود.
وضاع
[وَضْ ضا] (ع ص) جعّال. (یادداشت مرحوم دهخدا). بسیار وضع کننده. || مؤلف و مصنف. (ناظم الاطباء).
وضاعه
[وَ عَ] (ع مص) فرومایه و ناکس و دون مرتبه گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || پسرخوانده گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دعی و زنازاده بودن. (از اقرب الموارد).
وضایع
[وَ یِ] (ع اِ) جِ وضیعه. رجوع به وضیعه شود.
وضح
[وَ ضَ / وَ] (ع مص) پیدا کردن شتر ماده شیر را و پستان پر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): وضح الابل باللبن وضحاً؛ المعت. (اقرب الموارد). || (اِمص) آشکاری کار: من این بدا وضحک. (ناظم الاطباء).
وضح
[وَ ضَ] (ع اِ) روشنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || سپیدی. || سپیدی بامداد. || سپیدی پیشانی اسب که آن را غره نامند. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || سپیدی دست و پای اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || پیسی اندام. || پیری....