ودص
[وَ] (ع مص) آغاز کردن به سخن و انجام ننمودن آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). آغاز کردن سخن را و به انجام نرسانیدن آن. (ناظم الاطباء). رجوع به ودس شود.
ودع
[وَ] (ع اِ) قبر. (منتهی الارب) (آنندراج). گور. (ناظم الاطباء). رجوع به ودیع شود. || محوطه ای که گرداگرد گور باشد. (منتهی الارب). گور یا محوطهء گرداگرد آن. (آنندراج) (اقرب المورد). || کلاکموش. وَدَع. (منتهی الارب) (آنندراج). || هدف. (از اقرب الموارد). غرض. (اقرب الموارد). ج، ودوع. (از اقرب الموارد)....
ودع
[وَ دَ] (ع اِ) یربوع. (اقرب الموارد). کلاکموش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و آن موش دشتی و صحرایی است. (منتهی الارب). || صدف سوخته. (ذخیرهء خوارزمشاهی). سفیدمهره را گویند و آن نوعی از صدف است که عوام گوش ماهی گویند و بعضی گفته اند که مهره ای است سفید و...
ودع
[وَ دَ] (اِخ) (ذات ال ...) رجوع به ذات الودع شود.
ودعاء
[وُ دَ] (ع اِ) جِ ودیع. (المنجد) (ناظم الاطباء). رجوع به ودیع شود.
ودعات
[وَ دَ] (ع اِ) جِ ودعه و آن شبه سپید است که از دریا برآرند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ودع و ودعه شود.
ودعات
[وَ دَ] (اِخ) (ذوال ...) رجوع به ذوالودعات شود.
ودعه
[وَ عَ] (ع اِ) شبه سپید که از دریا برآرند و شکاف آن همچو شکاف خستهء خرما باشد و به فارسی مورچه خوانند و به هندی کوری و جهت دفع چشم زخم بر گردن کودکان آویزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج، ودعات، وَدَع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)....
ودعه
[وَ دَ عَ] (ع اِ) وَدعَه. (منتهی الارب). رجوع به وَدعَه و ودع شود.
ودف
[وَ] (ع مص) گداخته و روان گردیدن پیه. || چکیدن آب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || کم کردن دهش. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).
ودفه
[وَ فَ] (ع اِ) مرغزار سبز علف ناک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مرغزار سبز. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). || گیاه نصیّ و صلیان. (ناظم الاطباء). رجوع به وَدَفَه شود.
ودفه
[وَ دَ فَ] (ع اِ) گیاه نصی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || صلیان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به مدخل قبل شود. || تلاق زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ودق
[وَ] (ع مص) چکیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). چکیدن پیه و آب از اناء. (تاج المصادر بیهقی). || ودوق. نزدیک کسی شدن و قادر گردیدن وی را. (منتهی الارب). نزدیک شدن. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و در مثل: ودق العیر الی الماء؛ یعنی نزدیک شد...
ودق
[وَ دَ] (ع اِ) نقطهء سرخ که در چشم کلان گردد یا بیماری است در چشم که به سبب آن گوش بیاماسد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) رجوع به وَدق شود. || (مص) وَداق. ودقان. خواهش گشن کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || ودق رسیده شدن به چشم...
ودقان
[وَ دَ] (ع مص) وَدَق. وَداق. خواهش گشن کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ودق شود.
ودقه
[وَ دَ قَ] (ع اِ) نقطهء سرخ که بر چشم افتد. (مهذب الاسماء). آماسی باشد صلب بر طبقهء ملتحمه و این آماس بعضی را اندر بن گوشهء چشم باشد که سوی بینی است و بعضی را اندر گوشهء دیگر باشد که سوی گوش است و بعضی اندر زیر پلک باشد...
ودقه
[وَ قَ] (ع اِ) یکی وَدق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ودق شود.
ودقه
[وَ دِ قَ] (ع ص) (عین...) چشم ودق رسیده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به ودق شود.
ودقین
[وَ قَ] (ع اِ) تثنیهء ودق. (منتهی الارب). دو روی و دو جهت و دو جانب. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ودق شود.
- حرب ذات ودقین؛ جنگ سخت و این تشبیهی است به ابر ذات ودقین. (اقرب الموارد).
- ذات ودقین؛ بلا و سختی، گویا آن دو روی دارد یا...
ودک
[وَ دَ] (ع اِ) چربی گوشت و پیه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). چربش. (مهذب الاسماء). چربش گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج). چربو. (دهار). چربو و دسومت که از گوشت گیرند. (از بحر الجواهر).
- رجل ذوودک؛ مرد تنومند فربه. (ناظم الاطباء).
- ودک الجفان؛ چرک چسبندهء پلکهای چشم. (ناظم الاطباء).
- ودک المیته؛ آنچه...