وثیج
[وَ] (ع ص) آکنده و دفزک(1) و درشت از چیزی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). کثیف و قوی و مکتنز. (اقرب الموارد).
(1) - ضخیم و غلیظ.
وثیخه
[وَ خَ] (ع ص) گیاه تر و تازه آمیخته از هر جنس. || استخوان تنک پیه آمیخته. || زمین گلناک. || شیر دفزک و سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
وثیر
[وَ] (ع ص، اِ) پاسپرده. وثیره، مؤنث. (منتهی الارب) (آنندراج). || پارچه ای که در آن جامه پیچند. (ناظم الاطباء). پارچه ای که در آن جامه ها نهند و به وی پوشند. (منتهی الارب). || جامه ای که بر بالای جامه ها پوشند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || بالشچه مانندی که...
وثیره
[وَ رَ] (ع ص) مؤنث وثیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وثیر شود. || زن پرگوشت یا فربه بایستهء همخوابگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن فربه پرگوشت سرخ و شایستهء همخوابگی. (ناظم الاطباء). ج، وثائر. وِثار. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- فراش وثیره؛ بستری نرم. (مهذب الاسماء). رجوع به...
وثیغه
[وَ غَ] (ع اِ) رکویی که در فرج شتر ماده گذارند چون خواهند که بر بچهء غیر مهر آرد و بچهء خود پندارد. || (ص) اشکنهء بریکدیگر فراهم آورده. || گیاه بهاری از هر جنس آمیخته درهم پیچیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
وثیق
[وَ] (ع ص) استوار. (منتهی الارب) (آنندراج). استوار و محکم. (ناظم الاطباء). ج، وِثاق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
متفق گشتند در عهد وثیق
که نگرداند سخن را یک رفیق.مولوی.
- ثوب وثیق؛ جامهء نیک بافته. (مهذب الاسماء).
وثیقت
[وَ قَ] (از ع، اِمص) وثیقه. پیمان. عهدنامه :
بفرمود شه تا وثیقت نوشت
بدو داد و شد سوی بزم از بهشت.نظامی.
- وثیقت نامه؛ عهدنامه :
خدایا چون گل ما را سرشتی
وثیقت نامهء ما را نوشتی.نظامی.
سریرش باد در کشورگشایی
وثیقت نامهء کشورخدایی.نظامی.
|| (اِمص) اِحکام. ابرام. محکم کاری : هر وثیقت و احتیاط که واجب...
وثیقه
[وَ قَ] (ع ص) تأنیث وثیق. (اقرب الموارد). || (اِ) عهدنامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء). || آنچه بدان استواری نمایند در کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گروی. گروگان. رهینه. گرو. || نامهء خرید و فروخت. (مهذب الاسماء).
- وثیقه دادن؛ رهن دادن.
|| استواری عهد و پیمان. (غیاث اللغات)....
وثیل
[وَ] (ع ص، اِ) پوست درخت خرما. (منتهی الارب) (آنندراج). لیف درخت خرما. (ناظم الاطباء). || درخت کهن سال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || رسن دلو سست. (منتهی الارب) (آنندراج). ریسمان سست. (ناظم الاطباء). || رسن کهنهء لیف خرما. (منتهی الارب). ریسمان کهنهء لیف خرما. (ناظم الاطباء). || رسن کنب...
وثیله
[وَ لَ] (ع اِ) وزغ. ج، وثائیل. (دهار).
وثیم
[وَ] (ع ص) آکنده گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه گوشتش بهم آمده.
وثیمه
[وَ مَ] (ع اِ) سنگریزه. || طعام و علف فراهم آورده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
وج
[وَج ج] (ع اِ) سنگخوار. (منتهی الارب). مرغ قطا. (اقرب الموارد). مرغ سنگخوار. (ناظم الاطباء). || شترمرغ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || چوب که بر گردن گاو قلبه نهند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فریز که دارویی است و آن بیخ درختی است گرم و...
وج
[وَج ج] (اِخ) وادیی است در طایف. یکی از جنگهای پیغمبر در این مکان بوده است. (از معجم البلدان). وادیی است به طائف یا طائف کذا فی الشمس و یا شهری است در آن و آن در میان کوه مخترق و اصیحرین واقع است. منه الحدیث: آخر وطاه وطئها الله...
وج
[وَج ج] (اِخ) (یوم...) روزی است تاریخی و در طایف بین ثقیف و خالدبن هوذه اتفاق افتاد. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
وج
[وُ] (اِ) عودالریح و این یکی از معانی عودالریح است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
وجا
[وَ] (ع اِ) ترس و اندوه. (غیاث اللغات) :
بعد از آن گفتند ای بابای ما
شاه پیغامی فرستاد از وجا.مولوی.
تا نباشد هیچ محسن بی وجا
تا نماند هیچ خائن بی رجا.مولوی.
|| (مص) سیلی زدن. (غیاث اللغات). || سوده شدن سم و نازک گشتن آن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). زخم شدن پا از...
وجا
[وِ] (ع مص) خصی کردن. || کشتن. (غیاث اللغات). رجوع به وِجاء شود.
وجاء
[وَ] (ع ص) (ماء...) آب بی خیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آب بد بی خیر. (ناظم الاطباء). رجوع به وجا شود.
وجاء
[وِ] (ع مص) رگهای خایهء گشن بکوفتن. (تاج المصادر بیهقی). اخته کردن تکه را به کوفتن خایهء وی میان دو سنگ یا بریزه کردن خایهء وی با سنگ چندانکه پراکنده گردد. (ناظم الاطباء). نوعی از خصی کردن و در حدیث است: علیکم بالباءه فمن لم یستطع فعلیه بالصوم فانه له...