هواک
[هَوْ وا] (ع ص) سرگشته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هوا کردن
[هَ کَ دَ] (مص مرکب) به هوا بالا بردن چیزی را چون بالن و بادبادک.
هواکش
[هَ کَ / کِ] (اِ مرکب) سوراخ یا لوله ای که بر دیوار اطاق تعبیه کنند تا هوای سنگین را بیرون دهد و هوای سالم به درون اطاق آورد. || امروز نوعی پروانهء الکتریکی را گویند که به پنجره یا در محلی مخصوص از دیوار نصب می شود و با...
هواکشیدن
[هَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب)هوا خوردن. در اصطلاح فاسد شدن چیزی که مجاورت ممتد با هوا آن را تباه می کند چون روغن و پنیر و... (از یادداشتهای مؤلف).
هواکه
[هَوْ وا کَ] (ع ص) بوی بد. (منتهی الارب). || مؤنث هواک. (اقرب الموارد). رجوع به هواک شود.
هوا گرفتن
[هَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) بر هوا رفتن. پرواز کردن. اوج گرفتن :
پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا
تا نگیرد مرغ خوب تو هوا.مولوی.
بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
به کجا روم ز دستت که نمی دهی مجالی.
سعدی.
گرد ارچه بسی هوا بگیرد
هرگز نرسد به گرد افلاک.سعدی.
به بال و...
هواگون
[هَ] (ص مرکب) به رنگ هوا. به مانند هوا :
عشق را مرغ هوائی یابد
کاین هواگون قفسش نشناسد.خاقانی.
هواگیر
[هَ] (نف مرکب) هواگیرنده. در حال پرواز.
- هواگیر گشتن؛ هوا گرفتن. پریدن :
از راه نظر صید دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد.حافظ.
|| که آنجا هوا گذاره دارد. که معرض هواست.
هواگیری
[هَ] (حامص مرکب) عمل هواگیر. || (اصطلاح صنعتی) خالی کردن هوا از درون پیستون دستگاههای پیستونی است تا خوب به کار افتد. در تلمبه های پیستونی و دستگاههای مشابه آن اگر هوا در زیر پیستون باشد دستگاه خاصیت مکیدن مواد را از دست می دهد.
هوالس
[هَ لِ] (ع ص، اِ) مردم سبک اندام. (منتهی الارب). جِ هالس. (از اقرب الموارد).
هوالک
[هَ لِ] (ع ص، اِ) جِ هالک. (منتهی الارب).
هواله
[هَوْ وا لَ] (ع ص) هولناک. (غیاث). در فرهنگهای عربی این صیغه دیده نشد.
هوام
[هَ وام م] (ع اِ) جِ هامَّه. (منتهی الارب). به معنی حشرات الارض مثل مار و کژدم و راسو و مور و هر خزنده و گزنده است. (غیاث). در فارسی به تخفیف هم به کار رفته است :
بسا که تو به ره اندر ز بهر دانگی سیم
شکست خواهی خوردن ز...
هوام
[هُ] (ع اِمص) تشنگی سخت. || نوعی از جنون و عشق. (منتهی الارب).
هوام
[هَوْ وا] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هوامل
[هَ مِ] (ع ص، اِ) جِ هامل. (منتهی الارب). رجوع به هامل شود.
هوامی
[هَ] (ع ص، اِ) هوامی الابل؛ شتران گم شده در چراگاه. (منتهی الارب). رجوع به هوافی شود.
هوان
[هَ] (ع مص) ناتوان و درویش گردیدن و برجای ماندن. || خوار گردیدن. (اقرب الموارد). هون. مهانه. (منتهی الارب). || (اِمص) خواری و بی عزتی. (غیاث) :
قسمش از مهرگان سعادت و عز
قسم بدخواه او بلا و هوان.فرخی.
صدر دیوان وزارت رست از زرق و دروغ
رادمردان جهان رستند از ذل و هوان.
فرخی.
جاودان...
هوان
[هُ] (اِخ) دهی است از بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان. دارای 100 تن سکنه، آب آن از چاه و محصول عمده اش غله و حبوبات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
هوانله
[هُ لِ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان سنندج. دارای 340 تن سکنه و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).