هوانورد
[هَ نَ وَ] (نف مرکب) طی کنندهء هوا. خلبان. رانندهء هواپیما. رجوع به فضانورد شود.
هواوین
[هَ] (ع اِ) جِ هاون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هاون و هاوون شود.
هواهی
[هَ] (ع اِ) سخن باطل و لغو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نوعی رفتن. (اقرب الموارد).
هوای
[هُ] (اِخ) دهی است از بخش هوراند شهرستان اهر. دارای 302 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، برنج، پنبه، انگور و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
هوا یافتن
[هَ تَ] (مص مرکب) هوا خوردن. فاسد شدن چیزی در مجاورت هوا. (یادداشت مؤلف). || تصرف کردن هوا در مزاج. (غیاث) :
با دم جان پرور شمشیر عادت کرده ست
از دم عیسی هوا یابد دل بیمار من.
صائب.
هوای خفتان پوش
[هَ یِ خِ تامْ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از هوای ابری است. (برهان).
هوایدرق
[هُ دَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش هوراند شهرستان اهر. دارای 320 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، گردو و توت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هوایی
[هَ] (ص نسبی) هوائی. منسوب به هوا. آنچه در هوا باشد یا به هوا تواند رفت :
سالار سپاهان چو ملک شد به سپاهان
برشد به هوا همچو یکی مرغ هوایی.
منوچهری.
- هوایی گشتن؛ به هوا پریدن. پرواز کردن :
مرغ سان از قفس خاک هوایی گشتم
به هوایی که مگر صید کند شهبازم.
حافظ.
|| مردمی...
هوایی
[هَ] (اِخ) هوائی. از شعرای قرن نهم و معاصر امیرعلیشیر بوده است. میرعلیشیر نویسد: مولانا هوایی انیس و جلیس مولانا مشرقی است و در نقاشی کاشی نیز صاحب وقوف است. در کتابت دست داشته، اشعار خود را تذهیب و تحریر می کرده و به بهای ارزان می فروخته است و...
هوب
[هَ] (ع اِمص) دوری. || (ص) مرد گول و بیهوده گوی. || (اِ) فروغ آتش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هوباتو
(اِخ) جایی است در کردستان میان دیوان دره و سقز و آثاری از حدود دوهزار سال پیش در آنجا هست که در غاری سنگی تراشیده شده و ظاهراً معبد هراکلیس بوده است. (از جغرافیای تاریخی غرب ایران ص255).
هوبجه
[هَ بَ جَ] (ع اِ) شکم زمین. || منتهای وادی که آب در آن ریزد. || گو که به جای استادن گاه آب کنند و آب را بسوی آن روان کنند و از آن نوشند. (منتهی الارب). ج، هوابج. (اقرب الموارد).
هوبر
[هَ بَ] (ع اِ) یوز. || بچه یوز. (منتهی الارب). || سوسن و سوسن سرخ. || کپی بسیارموی. || جایی که در آن درخت قتاد بسیار است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هوبر
[بَ] (اِ) دوش و بغل و کنار. || به معنی پشتی و حمایت هم آمده است. (برهان). مصحف هوبه است. (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به هوبه شود.
هوبره
[بَ رَ / رِ] (اِ) شوات. چرز. (یادداشت مؤلف). پرنده ای است که آن را به عربی حباری و به ترکی توغدری گویند. (برهان). مرغی است بری، خاکستری رنگ و منقارش دراز. (تحفهء حکیم مؤمن).
هوبره
[هَ / هُو بَ رَ / رِ] (ص) سرگشته و حیران. (برهان). به معنی حیران آورده اند و از طبقات پیر انصاری نقل کرده که شیخ شبلی در حق شیخ یعقوب دعا کرده گفت: خدای تعالی تو را هوبره کند. وی گفت: آمین... (انجمن آرا). رجوع به حاشیهء برهان چ...
هوبسیا
[بَسْ] (هزوارش، اِ) بزبان زند و پازند دندان را گویند و به عربی سن خوانند. (برهان). این کلمه هزوارش کلمهء «دست گرو» پهلوی به معنی سند و پیمان و رهن است و ظاهراً سند را در معنی کلمهء سن عربی خوانده و به معنی دندان گرفته اند. در برهان قاطع...
هوبه
[بَ / بِ] (اِ) دوش و کتف را گویند. (برهان). هوبر. هویه. رجوع به هویه شود. || به معنی پشتی و حمایت هم هست و به این معنی بجای بای ابجد یای حطی هم آمده است. (برهان). رجوع به هوبر و هویه شود.
هوپمن
[مَ] (هزوارش، اِ) به لغت زند و پازند روی را گویند و به عربی وجه خوانند. (برهان). هزوارش کلمهء پهلویِ «رُد» به معنی روی است. (از حاشیهء برهان چ معین).
هوپول
(اِخ) دهی است از بخش خوسف شهرستان بیرجند. دارای 140 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).