هوت
[هُ وَ] (ع اِ) جِ هوته. (منتهی الارب). رجوع به هوته شود.
هوت
(اِخ) از طوایف ناحیهء بمپور بلوچستان و مرکب از یکصد خانوار است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص100).
هوتان
(اِخ) دهی است از بخش کنارک شهرستان چاه بهار. دارای 500 تن سکنه، آب آن از رودخانه و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
هوتانه
[نِ] (اِخ) یا اُتانس. نام جد مادری اردشیر درازدست است که در داستان بردیای دروغین نیز نقشی داشته است. رجوع به ایران باستان ص908، 1625 و 1460 شود.
هوتخش
[تُ] (پهلوی، ص، اِ) صنعتگر. (ایران در زمان ساسانیان ص60 از ترجمهء فارسی).
هوتخشبد
[تُ بَ] (پهلوی، اِ مرکب)رئیس صنعتگران. رجوع به هوتخش شود.
هوتس
[تُ] (اِخ) نام زن گشتاسب معاصر زردشت. رجوع به ترجمهء یشتها ج 1 و یسنا ص 47 شود.
هوتسما
(اِخ)(1) مارتین تئودر. از خاورشناسان هلندی است که اختصار تاریخ سلجوقی البغدادی را طبع کرده است. (از معجم المطبوعات ج1 ستون 1901).
(1) - Hutsma.
هوتک
[تَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمان. دارای 140 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و حبوب و کار دستی مردم آنجا قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
هوته
[تَ / هَ تَ] (ع اِ) زمین نشیب. ج، هُوَت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || راه سرازیر بسوی آب. (اقرب الموارد).
هوتی
(اِخ) مرکز دهستان سرمشک از بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت. دارای 140 تن سکنه، آب آن از رودخانه و محصول عمده اش غله و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
هوثه
[هَ ثَ] (ع اِ) زمین تشنه. (منتهی الارب). || (اِمص) تشنگی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هوج
[هَ وَ] (ع اِمص) درازی با اندک گولی و سبکی و شتابزدگی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هوج
(ع ص، اِ) جِ هوجاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هوجاء شود.
هوج
(اِخ) دهی است از بخش ورزقان شهرستان اهر. دارای 119 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله است. در دو محل به نام هوج بالا و پایین بنا شده و سکنهء هوج بالا 60 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
هوجاء
[هَ] (ع ص) شترمادهء تیزرو و شتاب. || باد سخت تند که از بن برگیرد و ویران کند خانه ها را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هوجرد
[جِ] (اِخ) دهی از بخش مرکزی شهرستان جیرفت. دارای 459 تن سکنه، آب آن از رودخانهء هلیل و محصول عمده اش غله، مرکبات و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
هوجره
[جَ رَ / رِ] (اِ) گیاهی است که آن را سرخ مرد گویند و به عربی عصی الراعی خوانند و بعضی گویند گیاهی است و آن بیشتر در تبریز به هم رسد و بیخ آن را در مرهمها داخل سازند و سیاه پلاو را بدان رنگ کنند و بعضی گویند...
هوجل
[هَ جَ] (ع ص، اِ) دشت دوراطراف بی نشان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || زمین ناهموار. || شتر تیزرو. (منتهی الارب). || ناقهء شتاب زده. || شب دراز. || مرد آهسته و گران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || زن فراخ فرج. (منتهی الارب). || زن تباهکار. || بقیهء خواب...
هوجله
[هَ جَ لَ] (ع مص) خفتن. (منتهی الارب). به خوابی سبک رفتن. (از اقرب الموارد). || در زمین پست هموار رفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).