هواخواهی
[هَ خوا / خا] (حامص مرکب) طرفداری. دوستی. علاقه. مساعدت. معاضدت. (یادداشت بخط مؤلف) : آن میل ها و هواخواهی ها که دیده آمده بود بنشست. (تاریخ بیهقی). از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد راست و هواخواهی بوده است. (تاریخ بیهقی).
گر ببینی ز مرغ تا ماهی
همه را...
هواخور
[هَ خوَرْ / خُرْ] (اِ مرکب)هواکش. مجرایی که هوای خارج را به درون ساختمان می کشد.
هوا خوردن
[هَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) استنشاق هوا. فروبردن هوای پاک به درون ریه ها. هواخوری.
- هوا خوردن باده؛ کنایه از زایل شدن کیفیت شراب است، چه تصرف هوا مزیل نشأهء شراب است. (غیاث از مصطلحات) :
رنگ نماند در لبش از نفس فسردگان
باده هوا چو می خورد پا به...
هواخورده
[هَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (ن مف مرکب) فاسدشده. تغییریافته :
چاره ز می کن دل افسرده را
گرم نگه دار هواخورده را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
هواخوری
[هَ خوَ / خُ] (حامص مرکب)تنفس هوا. استنشاق هوای پاک.
- هواخوری رفتن؛ در تداول یعنی رفتن به جای خوش آب و هوا برای آسایش.
هوا دادن
[هَ دَ] (مص مرکب) اتاق یا هر جای بسته را با هوای خارج مربوط کردن. || هوا به درون ریه فرستادن با وسایل. || در مجاورت هوا قرار دادن جراحت و موجب سیم کشیدگی آن شدن.
هوادار
[هَ] (نف مرکب) هواخواه. (آنندراج). دوست. طرفدار. مساعد. معاضد. (یادداشت بخط مؤلف) :
چو هم دل بود او را هم درم بود
هوادار و هواخواهش نه کم بود.
فخرالدین اسعد.
هرکه طلبکار اوست روی نتابد به تیغ
وآنکه هوادار اوست بازنگردد به تیر.
سعدی.
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا...
هواداری
[هَ] (حامص مرکب)دوستداری و محبت ورزی. (آنندراج). پشتی. هواخواهی. مظاهرت. مساعدت. معاضدت. (یادداشت بخط مؤلف) : امیر یوسف را هواداری امیر محمد از بهر نگاهداشت دل سلطان محمود بر آن جانب کشید. (تاریخ بیهقی). از روی سلامت نیت و استقامت عزیمت و استمرار هواداری در این باب... (تاریخ بیهقی). به...
هوا داشتن
[هَ تَ] (مص مرکب) غرور داشتن. خیال های باطل داشتن : حسین زندیق است و هوا دارد. (تاریخ سیستان). || هوای کسی را داشتن؛ مراقب او بودن. او را از خطر حفظ کردن.
هوادج
[هَ دِ] (ع اِ) جِ هودج. رجوع به هودج شود.
هوادر
[هَ دِ] (ع ص، اِ) جِ هادره. (منتهی الارب).
هوادرق
[هَ دَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان اردبیل. دارای 296 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
هوا در هوا
[هَ دَ هَ] (ق مرکب) بیهوده. هوسبازانه :
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا.نظامی.
هواده
[هَ دَ] (ع اِمص) نرمی. || دستوری. رخصت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (مص) صلح نمودن. || میل کردن. || نرم رفتن. (منتهی الارب).
هوار
[هَ] (اِ) خاک و خشت و آنچه از خراب شدن سقف یا قسمتهای دیگر بنایی فروریزد. (یادداشت بخط مؤلف). آوار. || فریادی است برای استمداد و استعانت هنگامی که حریق یا خرابی در جایی پدید آید و یا مصیبتی دیگر روی نماید. (یادداشت بخط مؤلف).
- هوار کردن (کشیدن)؛ فریاد برآوردن...
هوار برزه
[هَ رِ بَ زَ / زِ] (اِخ) رجوع به هواره برزه شود.
هوارپان
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش کامیاران شهرستان سنندج. دارای 174 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
هوارت
(اِخ)(1) کلمان (1854-1926 م.). از خاورشناسان فرانسوی زبان است که در ژورنال آسیایی مقالاتی در باب آثار ادبی ایران و به خصوص حروفیه دارد و نیز تحقیقات دیگری دربارهء مشرق زمین کرده است. رجوع به ج 3 تاریخ ادبیات براون (از سعدی تا جامی) ترجمهء حکمت شود.
(1) - Huart, Clement.
هوارم
[هَ رِ] (ع ص، اِ) جِ هارم. (منتهی الارب). رجوع به هارم شود.
هواره
[هَ رَ] (ع اِمص) نیستی و هلاکی. (منتهی الارب). هلاکت: من اطاع ربه فلا هواره علیه. (اقرب الموارد).