هوء
[هَوْءْ] (ع اِ) آهنگ و همت. || رای رسای درگذرنده در امور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هوء
[هَوْءْ] (ع مص) بلند گردانیدن چیزی را. || شادمان شدن به کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هوء
[هَ وَءْ] (ع مص) آهنگ کردن بسوی چیزی. (منتهی الارب).
هواء
[هَ] (ع اِ) میان آسمان و زمین. ج، اهویه. || (ص) خالی هرچه باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بددل. (منتهی الارب). ترسو. که دلش از جرأت تهی است. (اقرب الموارد). || (اِمص) میل و رغبت و طرفداری : چون منتصر بدان حدود رسید به هواء دولت او برخاست....
هواءه
[هُوْ وا ءَ] (ع اِ) زمین پست. || مغاک. (منتهی الارب).
هوائی
[هَ] (ص نسبی) رجوع به هوایی شود.
هوائیه
[هَ ئی یَ / یِ] (ص نسبی) مؤنث هوائی. رجوع به هوایی شود.
هواباره
[هَ رَ / رِ] (ص مرکب) هواپرست. پیرو هوس :
من گرنه همچو ذره هواباره بودمی
گرد جهان چرا شده آواره بودمی؟
اثیر اومانی.
هوابج
[هَ بِ] (اِخ) مرغزارهایی است به یمامه. (منتهی الارب).
هوابد
[هَ بِ] (ع ص، اِ) جِ هابده. (منتهی الارب). رجوع به هابده شود.
هوا پختن
[هَ پُ تَ] (مص مرکب) به فکر چیزی بودن. آرزو کردن :
کنون هوای عمل می پزد(1) کبوتر نفس
که دست جور زمانش نه پر گذاشت نه بال.
سعدی.
هرکه هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود، خام رفت.
سعدی (غزلیات ص403).
(1) - ن ل: کنون هوای عمل می زند... (قصائد...
هواپرست
[هَ پَ رَ] (نف مرکب) آنکه در پی هوای نفس باشد. پیرو هوس. هواباره :
گفتا چه گمان بری که مستم
یا شیفته و هواپرستم.نظامی.
گناه کردن پنهان به از عبادت فاش
اگر خدای پرستی هواپرست مباش.سعدی.
هرزه گرد غماز، هواپرست هوسباز. (گلستان).
هواپرست ز راحت به خویش می بالد
که آشکار فزون تر شود به خواب...
هواپرستی
[هَ پَ رَ] (حامص مرکب) در پی هوای نفس بودن. هوس رانی :
طالب ز هواپرستی هند
برگشت و سوی مطالب آمد.طالب.
هواپیما
[هَ پَ / پِ] (نف مرکب) طی کنندهء هوا. که در هوا راه پیماید : پیشِ آسیبِ صواعقِ حادثات چه بنگه موری و چه تخت هواپیمای سلیمانی. (منشآت خاقانی چ محمد روشن تهران 1349 ه . ش. ص10) || (اِ مرکب) طیاره. آویون. آیروپلان. نوعی مرکوب ماشینی که با گردش...
هواپیمائی
[هَ پَ / پِ] (حامص مرکب)عمل هواپیما. || (اِ مرکب) سازمان ناظر بر پرواز طیارات.
هواجر
[هَ جِ] (ع اِ) جِ هاجره، به معنی هجر، قطع. هاجره از مصدرهای سماعی است مثل عافیه و عاقبه. (از اقرب الموارد) : بسبب احتدام هواجر به معسکر جناشک تحویل کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
هواجس
[هَ جِ] (ع اِ) جِ هاجس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). وساوس. وسوسه ها. (یادداشت بخط مؤلف). خطرات شیطانی که در دل گذرند و این جِ هاجسه است به معنی چیزی که در دل گذرد. (غیاث) : وساوس و هواجس بر دماغ و دلش مستولی شد. (سندبادنامه). هواجس آن وحشت و...
هواجو
[هَ] (نف مرکب) کام جو. (یادداشت بخط مؤلف) :
نگارا تا تو باشی مانده در راه
هواجوی تو باشد مانده در چاه.
فخرالدین اسعد.
رجوع به هواجوی شود.
هواجوی
[هَ] (نف مرکب) طالب و عاشق. (برهان). رجوع به هواجو شود.
هواخواه
[هَ خوا / خا] (نف مرکب) یار و دوست و محب. (برهان). هوادار. طرفدار. جانب دار. موافق. (از یادداشتهای بخط مؤلف) :
آن خریدار سخندان و سخن
وآن هواخواه هنرمند و هنر.فرخی.
پادشا باش و رخ از شادی مانندهء گل
رخ بدخواه هواخواه تو مانندهء کاه.فرخی.
بنده وفادار و هواخواه توست
بنده هواخواه و وفادار، دار.منوچهری.
چو...