هنمه
[هِنْ نَ مَ] (ع اِ) شبهی از شبه های زنان که جهت افسون با خود دارند. || (ص) مرد زشت پیکر کوتاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هننه
[هَ نَ نَ] (ع اِ) نوعی از خارپشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هنو
[هِنْوْ] (ع اِ) هنگام. || (اِخ) پدر قبیله ای است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هنوات
[هَ نَ] (ع اِ) جِ هناه. (منتهی الارب).
هنوار
[هَنْ] (ص) هموار. (آنندراج). با اینکه آنندراج شاهدی برای این صورت آورده است، گمان میرود که تغییر حرف میم به نون خطای کاتبان است.
هنوتاس
[هَ] (اِ) نزدیکان و مقربان درگاه احدیت را گویند. (برهان). برساختهء فرقهء آذرکیوان است. (از حاشیهء برهان چ معین).
هنوج
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان. دارای 41 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
هنود
[هُ] (ع اِ) جِ هند. (منتهی الارب). جِ هندی. (یادداشت مؤلف) :
پیل اندر خانهء تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هنود.مولوی.
هنوز
[هَ] (ق) تاکنون و تا حال. (برهان) :
دلم پرآتش کردی و قد و قامت کوز
فرازنامد هنگام مردمیت هنوز؟آغاجی.
هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی.فردوسی.
بدو گفت نیرنگ سازی هنوز
نگردد همی پشت شوخ تو کوز؟فردوسی.
هنوز آن کمربند نگشاده ام
همان تیغ پولاد ننهاده ام.فردوسی.
پیش من یک بار او شعر...
هنومرور
[هَ مَرْ وَ] (اِخ) دهی است از بخش خضرآباد شهرستان یزد. دارای 428 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غلات و هنر دستی زنان آنجا کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
هنون
[هَ] (ع اِ) جِ هن. (منتهی الارب).
هنوند
[هَنْ وَ] (اِ) حیا و شرم. (آنندراج).
هن و هن
[هِنْ نُ هِن ن] (اِ صوت) کنایه از نفس نفس زدن حاصل از خستگی و یا بیماری است.
هنوی
[هَ نَ] (ص نسبی) منسوب به هنا که قبیله ای است از قضاعه. (سمعانی).
هنویهء بالا
[هَنْ وی یِ یِ] (اِخ) دهی است از بخش بشرویهء شهرستان فردوس. دارای 18 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، پنبه و ارزن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
هنویهء پایین
[هَنْ وی یِ یِ] (اِخ) دهی است از بخش بشرویهء شهرستان فردوس. دارای 18 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، پنبه و ارزن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
هنه
[هَنْ نَ] (ع اِ) مؤنث هَنّ. (منتهی الارب).
هنی
[هَ نی ی] (ع ص) خوشگوار و گوارنده. (غیاث). هنی ء :
محلش سنی باد و دولت هنی
جهانش رهی باد و گردون غلام.
مسعودسعد.
لشکر او از خصب آن قلعه به مرتعی هنی و مربعی سنی رسیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی). سلطان را آن فتح سنی و نجح هنی تمام گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی).
روزی...
هنی
[هَنْیْ] (ع مص) کردن. (منتهی الارب): ذهبت و هنیت؛ کنایه از رفتم و کاری را کردم. (از اقرب الموارد).
هنیات
[هَ نَ] (ع عدد، ص، اِ) عشرات الوف الوف الوف. مراتب شانزده گانهء عدد نزد فیثاغوریان. (یادداشت مؤلف از رسائل اخوان الصفا).