هنیاندر
[هُ دَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. دارای 370 تن سکنه، آب آن از زه آب درهء محلی و محصول عمده اش غله، حبوب، توتون، میوه و چوب و کار دستی مردم آنجا بافتن قالیچه و گلیم و جاجیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
هنی ء
[هَ] (ع ص) گوارا و گوارنده. هنی :
چو تشنه نباشد کس آنجا، پس آن
چه جای شراب هنی ء و مری است.
ناصرخسرو.
|| آنچه بی دسترنج رسد کسی را. گوارنده از طعام و شراب. (منتهی الارب). || (اِ خ) هنی ء و مری ء؛ نام دو جوی است در شام که ازآنِ...
هنیئاً
[هَ ئَنْ] (ع ق) گوارنده باد. (ترجمان القرآن).
- هنیئاً مریئاً؛ سازگار و گوارا.
هنیئه
[هُ نَ ءَ] (ع اِ) چیزی اندک. (منتهی الارب).
هنیده
[هُ نَ دَ] (ع اِ) صد شتر و جز آن. || (اِ مصغر) مصغر هند. (اقرب الموارد).
هنیز
[هَ] (ق) هنوز. تا حال. تا اکنون. (برهان) :
که ای فر گیتی یکی لخت نیز
یکایک نبایست آمد هنیز.فردوسی.
کسی را که درویش باشد هنیز
ز گنج نهاده ببخشیم چیز.فردوسی.
هنیز
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین. دارای 252 تن سکنه، آب آن از چشمه سار و محصول عمده اش غله، سیب، شلغم، گردو، بادام و کرچک و کار دستی مردم آنجا جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
هنیزه
[هَ زَ] (ع اِ) اذیت و رنج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هنیع
[هَ] (ع ص) رجل هنیع؛ مرد کج قامت. || مرد پست و کوتاه گردن. (منتهی الارب).
هنیفقان
[هُ نَ فَ] (اِخ) قریه ای است میانهء جنوب و مغرب رنجبران به فارس. (فارسنامهء ناصری).
هنیکس
[هَ] (اِخ) یکی از چهار تن خاورشناسی که در سال 1857 م. از طرف انجمن آسیایی وابسته به دربار بریتانیا دعوت شدند تا هر کدام یکی از کتیبه های آسوری را بخوانند. (از ایران باستان پیرنیا ص47).
هنین
[هُ نَ] (ع اِ مصغر) مصغر هن. (منتهی الارب).
هنین
[هَ] (ع مص) گریستن و نالیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حنین.
هو
[هَ / هُو] (اِ) زردآب و ریمی را گویند که از زخم و جراحت برمی آید. || آب دزدیدن زخم و جراحت را نیز گفته اند. (برهان). و در این صورت هو مبدل اَو و آب است. (از انجمن آرا). || ماه. قمر. || ابر. (ناظم الاطباء).
هو
(اِ) آه و نفس. (برهان). هوی. رجوع به هوی شود. || (اِ صوت) کلمه ای است که از برای آگاهانیدن و خبر کردن گویند. (برهان).
- های و هو یا هیاهو؛ به معنی هلالوش و بانگ و فریاد و مشغله است :
چه عاشق است که فریاد دردناکش نیست
چه مجلس است کز...
هو
[هَ / هُو] (اِ) خبر بی اصل. خبر دروغ. سروصدا دربارهء چیزی که حقیقت ندارد. چُو.
- هو انداختن؛ خبری بی اساس را در میان مردم شایع کردن.
- هوچی؛ کسی که خبرهای بی اساس را برای منافع خود شایع کند.
- هو کردن؛ دربارهء کسی خبر بی اساس و زیان آور انتشار...
هو
[هُ وَ] (ع ضمیر) ضمیر واحد مذکر غایب یعنی او و آن. (ناظم الاطباء).
هو
[هَوو] (ع اِ) کرانه. || روزن خانه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هو
(اِخ) در تداول صوفیان مخفف هُوَ و مراد خدای تعالی است: یا هو؛ ای خدا. (یادداشت به خط مؤلف). پنهانی است که مشاهدهء آن غیر را درست نیاید. (تعریفات میرسیدشریف) :
صبغه الله چیست؟ رنگ خُمّ هو
پیسه ها یک رنگ گردد اندر او.مولوی.
فکر ما تیری است از هو در هوا
در هوا...
هوا
[هَ] (ع اِ) هواء. جسم لطیف و روان که گرداگرد زمین را فراگرفته و جانداران و گیاهان از آن تنفس می کنند. (حاشیهء برهان چ معین). ترکیبی از نیتروژن (ازت) و اکسیژن و به نسبت کمی از گازهای دیگر که گرد زمین را احاطه کرده است. جَوّ میان زمین و...