همخان
[هَ] (اِخ) از نواحی گرمسیر قدیم فارس بوده است. رجوع به فارسنامهء ابن بلخی ص135 شود.
هم خانگی
[هَ نَ / نِ] (حامص مرکب) با یکدیگر در یک خانه بودن. در یک خانه سکونت جستن. همنشینی :
شهنشه پذیرا شد آن خانه را
به همخانگی برد فرزانه را.نظامی
روا دارد از دوست بیگانگی
که دشمن گزیند به همخانگی.سعدی.
|| دوستی :
با دو حکیم از سر همخانگی
شد سخنی چند ز بیگانگی.نظامی.
رجوع به هم خانه...
هم خانه
[هَ نَ / نِ] (ص مرکب) همخانه. هم مسکن. که با یکدیگر در یک جا سکونت کنند. همنشین :
از پی عدل و فضل شاهانه
گور با شیر گشت هم خانه.سنائی.
موش، مردم را همسایه و هم خانه است. (کلیله و دمنه).
همخانه شوی به مهد عیسی
رجعت کنی از اشارت جم.خاقانی.
حنظل از معشوق خرما...
هم خرج
[هَ خَ] (ص مرکب) دو تن که هزینهء زندگی خود را روی هم ریزند و با هم خرج کنند.
هم خفت
[هَ خُ] (ص مرکب) هم خواب. همخوابه. جفت. همسر :
مرا گفت: جز دخت خاتون مخواه
نزیبد پرستار هم خفت شاه.فردوسی.
|| قرین. همدم :
چه بی توشه تنها میان گروه
چه هم خفت نخجیر بر دشت و کوه.اسدی.
هم خو
[هَ] (ص مرکب) دو آفریده که دارای خوی و خلقی همانند باشند: اسب و خر را که یک جا بندند اگر هم بو نشوند هم خو میشوند. (یادداشت مؤلف).
هم خواب
[هَ خوا / خا] (ص مرکب) دو تن که در یک بستر خوابند. || ملازم. همراه. که پیوسته با کسی باشد : با این همه چهار دشمن متضاد از طبایع با وی همراه، بلکه همخواب. (کلیله و دمنه).
|| آمیخته. مخلوط :
گلت چون با شکر همخواب گردد
طبرزد را دهان پرآب گردد.نظامی.
هم خوابه
[هَ خوا / خا بَ / بِ] (ص مرکب) در آخر این لفظ «ها» زاید است) زن. هم بستر. هم بالین. همسر. زوجه. (آنندراج) :
نیم شبی پشت به همخوابه کرد
روی در آسایش گرمابه کرد.نظامی.
همخوابهء عشق و همسر ناز
هم خازن و هم خزینه پرداز.نظامی.
که را خانه آباد و همخوابه دوست
خدا را...
هم خوان
[هَ خوا / خا] (ص مرکب)هم سفره. (یادداشت مؤلف) :
بر او زآن شگفت آفرین خوان شدند
به خوردن نشستند و هم خوان شدند.اسدی.
هم خوان تو گر خلیفه نام است
چون از تو خورد ترا غلام است.نظامی.
چو هم خوان خضری بر این طرف جوی
به هفتادوهفت آب لب را بشوی.نظامی.
چه جای عزلت و ملک...
هم خوانی
[هَ خوا / خا] (حامص مرکب) هم سفره شدن. هم کاسگی. هم نشینی :
کرد با او به خورد هم خوانی
کاین چنین است شرط مهمانی.نظامی.
به هم خوانی خود کنی سر بلند
که خوان گردد از نازکان ارجمند.نظامی.
هم خور
[هَ خوَرْ / خُرْ] (ص مرکب)هم خوراک. هم کاسه. (یادداشت مؤلف).
هم خوراک
[هَ خوَ / خُ] (ص مرکب)هم خور. هم کاسه. دو تن که با هم خورند. هم خوان. (یادداشتهای مؤلف).
هم خورند
[هَ خوَ / خُ رَ] (ص مرکب)ضد و نقیض و هم چشم. (انجمن آرا).
هم خون
[هَ] (ص مرکب) دو تن که قرابت نسبی دارند. (یادداشت مؤلف).
هم خوند
[هَ خوَ / خُنْ] (ص مرکب)مخفف هم خداوند است، و آن را خواجه تاش هم میگویند یعنی دو شخص که یک صاحب و یک خداوند داشته باشند. || نقطهء مقابل. نقیض. ضد. (برهان).
هم خوی
[هَ] (ص مرکب) هم خصلت و هم طبع. (انجمن آرا). هم خو.
هم خیال
[هَ] (ص مرکب) هم اندیشه. دو تن که در یک اندیشه اند و یک سودا به سر دارند. هماهنگ. موافق. هم فکر :
یاد ایامی که با هم آشنا بودیم ما
هم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما.
صائب.
هم داستان
[هَ] (ص مرکب) دو کس را گویند که پیوسته با هم سخن کنند و حکایت گویند و صحبت دارند. || موافق. (برهان). متفق. هم سخن. هم عقیده. هم فکر. (یادداشتهای مؤلف) : گفت: تا جان دارم بدین همداستان نشوم. (تاریخ بلعمی). اکنون که بیافریدم اگر مرا طاعت ندارند همداستان نباشم....
همداستانی
[هَ] (حامص مرکب)هم داستانی. توافق. اتحاد عقیده. هم اندیشی :
بجنبیدش به دل در مهربانی
نمود از خامشی همداستانی.
فخرالدین گرگانی.
- همداستانی کردن؛ موافقت کردن. پذیرفتن. قبول کردن :
... که همداستانی مکن روز و شب
که در پیش خسرو گشایند لب.فردوسی.
جهاندار همداستانی نکرد
ز ایران و توران برآورد گرد.فردوسی.
نه هرگز بدان را به بد داده...
هم داماد
[هَ] (ص مرکب) شوهر خواهر زن. (آنندراج) (یادداشت مؤلف). هم ریش. باجناغ. رجوع به هم ریش شود.