هم چشم
[هَ چَ / چِ] (ص مرکب) برابر و مقابل و رقیب. (آنندراج): آزادخان از فرقهء غلزه ای و هم چشم با فرقهء ابدالی بود. (مجمل التواریخ گلستانه).
هم چشمی
[هَ چَ / چِ] (حامص مرکب)رقابت و برابری نمودن. (یادداشت مؤلف). چشم وهم چشمی نیز به معنی هم چشمی است.
- هم چشمی کردن؛ رقابت کردن. رجوع به هم چشم شود.
هم چنان
[هَ چُ / چِ] (ق مرکب) همچنان. چنان که بود. مانند پیش یا مانند دیگری. همان طور :
چون بگردد پای او از پایدان
آشکوخیده بماند هم چنان.رودکی.
بزرگان لشکر همه همچنان
غریوان و گریان و زاری کنان.فردوسی.
چنان چون پدر داد شاهی مرا
دهم هم چنان تاج شاهی تو را.فردوسی.
هم اندرزمان دیگری هم چنان
زدم بر...
هم چند
[هَ چَ] (ص مرکب، حرف اضافهء مرکب) برابر. به اندازهء. به مقدار. (یادداشت مؤلف) : میشان پادشاهی دیگر است هم چند اهواز. (تاریخ بلعمی). بالای موسی چهل گز بود و همچند آن درازی عصاش و همین قدر برجست و بر کعب عوج زد. (مجمل التواریخ و القصص). هر یکی از...
هم چندان
[هَ چَ] (ص مرکب، ق مرکب)هم چند. برابر. مساوی. به اندازه. (یادداشت مؤلف) : به کشتن مسیلمه فریفته نشوی که دو همچندان اندر حصار مرد است. (تاریخ بلعمی). خلافت وی همچندان بود که پادشاهی شیرویه، یعنی شش ماه. (تاریخ بلعمی). دو تن کشته شده بودند و همچندان اسیر بودند. (تاریخ...
همچنو
[هَ چُ] (حرف اضافه + ضمیر)هم چنو. هم چون او. مانند او :
که بهرام فرزند او همچنوست
از آب پدر یافت او مغز و پوست.فردوسی.
همچنین
[هَ چُ / چِ] (ق مرکب) هم چنین. هم چون این. به معنی نیز و هم است. بدینگونه. هم بدین وضع. (یادداشتهای مؤلف) :
دگر دست لشکَرْش را همچنین
سپاهی بیاراست گرد و گزین.فردوسی.
که ماهوی را بادتن همچنین
فکنده پر از خون به روی زمین.فردوسی.
ببر همچنین نزد آن پهلوان
بدان تا شود شاد و...
همچو
[هَ چُ] (حرف اضافهء مرکب) افادهء معنی تشبیه کند. (آنندراج). چون. مانند :
جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
رودکی.
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.معروفی بلخی.
ای همچو سگ پلید و چنو دیدهء برون
مانند آن کسی که مر او را کنی خپک.
دقیقی.
طفل را چون...
همچون
[هَ چُنْ] (حرف اضافهء مرکب)همچو. مانند. چون. نظیر :
ایستاده دید آنجا دزد غول
روی زشت و چشمها همچون دغول.
رودکی.
انگِشت برِ رویش مانند بلور است
پولاد برِ گردن او همچون لاد است.
خسروانی.
گویی همچون فلان شدم نه همانا
هرگز چون عود کی تواند شد توغ؟منجیک.
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب کرکم.منجیک.
ای...
همچونین
[هَ] (ق مرکب) همچنین :
جهان این است و چونین بود تا بود
و همچونین بود اینند بارا.رودکی.
و همچونین تا به آخر دیار مغرب بگرفت و فلسطین بگشاد. (فارسنامهء ابن بلخی). رجوع به همچنین شود.
هم چهر
[هَ چِ] (ص مرکب) مشابه. همانند. هم شکل :
چو میرد بتی پس به هم چهر اوی
پرستش کنند از پی مهر اوی.اسدی.
هم حال
[هَ] (ص مرکب) دارای حال و کیفیت عاطفی مشابه. هم حالت :
بخشود بر آن غریب همسال
همسال تهی نه، بلکه هم حال.نظامی.
غمی کآن با دل نالان شود جفت
به همسالان و هم حالان توان گفت.نظامی.
هم حالت
[هَ لَ] (ص مرکب) هم حال :
همه هم حالت و هم غصه و هم درد منید
پاسخ حال من آراسته تر بازدهید.خاقانی.
هم حجره
[هَ حُ رَ / رِ] (ص مرکب) آن که با دیگری در یک حجره زندگی کند. همنشین. دوست:
مغی را که با من سر و کار بود
نکوروی و هم حجره و یار بود.سعدی.
|| در تداول دو کس را گویند که در بازار به یک دکان نشینند و کسب کنند یا دو...
هم حربی
[هَ حَ] (حامص مرکب)هم جنگ بودن. با هم نبرد کردن :
بچربد روبه ار چربیش باشد
وگر با گرگ هم حربیش باشد.نظامی.
هم حرفت
[هَ حِ فَ] (ص مرکب)هم پیشه. هم شغل. همکار :
دبیری را تویی هم حرفتم لیک
شعارم صدق و آیین تو زرق است.خاقانی.
هم حساب
[هَ حِ] (ص مرکب) برابر. دو چیز که در حساب یکی باشند :
صورتم را دو صفر ناچیز است
با الف هم حساب دیدستند.خاقانی.
هم حقه
[هَ حُقْ قَ / قِ] (ص مرکب) دو چیز که در یک ظرف یا قوطی قرار داده شوند. || به کنایه، دو تن که همنشین و همخانه شوند :
مرا با جادویی هم حقه سازی
که برسازد ز بابل حقه بازی.نظامی.
هم خاصیت
[هَ صی یَ / صیَ] (ص مرکب) دو دارو یا دو چیز که خاصیت واحد دارند. (یادداشت مؤلف).
هم خاک
[هَ] (ص مرکب) همسایه. مجاور. هم سامان.