همتی
[ هِمْ مَ] (اِخ) در دفترخانهء یوسف خان افشار می بود و شعرش بد نیست. این ابیات از اوست:
دلی ز کوی تو ناآشنا نمی آید
که صد جهان ستمش در قفا نمی آید.
*
الفت میان این دل و غمهای عشق او
جایی رسیده است که من هیچکاره ام.
*
به آشناییِ بیگانه ای دلم گرم...
هم تیره
[هَ رَ / رِ] (ص مرکب) هم قبیله. دو تن که از یک تیره باشند، یا دو میوه که گروه ساختمانی مشابه دارند. (یادداشتهای مؤلف).
همج
[هَ مَ] (ع اِمص) گرسنگی. || تدبیر بد در معاش. || (مص) گرسنه گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بدزندگانی گردیدن. (منتهی الارب).
همج
[هَ] (ع مص) به یک بار آب خوردن شتر چنانکه بشکند تشنگی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
همج
[هَ مَ] (ع اِ) جِ همجه. (منتهی الارب). مگس کوچکی که بر روی خر نشیند و نیز بر چشم خر. (اقرب الموارد). خرمگس، که نیز بر گوسپند نشیند. (یادداشت مؤلف). || (ص) احمق: همج الرعاع؛ مردم احمق. (اقرب الموارد). اراذل. بی سروپاها. (یادداشت مؤلف).
همجا
[هَ] (اِ) ملامت و ایذا. (آنندراج) (برهان).
هم جامه
[هَ مَ / مِ] (ص مرکب) هم زیست. دو تن که وسایل زندگی و جامهء مشترک دارند. || هم خواب. دو تن که در یک بستر خوابند :
نه بیگانه گر هست فرزند و زن
چو هم جامه گردد شود جامه کن.نظامی.
هم جای
[هَ] (ص مرکب) هم وطن. (آنندراج).
هم جفت
[هَ جُ] (ص مرکب) جفت. قرین. نزدیک :
مرا گفت جز دخت خاقان مخواه
نزیبد پرستار هم جفت شاه.فردوسی.
به جای آور سپاس و شکر یزدان
که چون موبد نه ای هم جفت نادان.
فخرالدین اسعد.
چو هم جفت آن بت شدی در نهفت
از آن پس برومند گشتی ز جفت.اسدی.
دل سرد کن ز دهر که همدست...
هم جنب
[هَ جَمْبْ] (ص مرکب) هم پهلو. (آنندراج).
هم جنس
[هَ جِ] (ص مرکب) دو چیز که از یک جنس ساخته شده باشند. || دو کس که دارای صفات روحی یکسان باشند. متناسب. هم خو :
خورشید به جستجوی همجنسی
پیمود هزار دور و هم فرد است.خاقانی.
همجنس در عدم طلب اینجا مجوی از آنک
نیلوفر از سراب نداده ست کس نشان.
خاقانی.
کبوتر با کبوتر...
هم جوار
[هَ جِ / جَ] (ص مرکب) همسایه و هموطن. (آنندراج). مجاور: ممالک هم جوار؛ کشورهای همسایه. (یادداشت مؤلف).
هم جواری
[هَ جِ / جَ] (حامص مرکب)همسایگی یا هموطن بودن.
- حسن هم جواری؛ به صلح و صفا با هم زیستن. رجوع به هم جوار شود.
همجه
[هَ مَ جَ] (ع ص، اِ) نوعی از مگس ریزه شبیه پشه که بر روی گوسپند و خر نشیند. || گوسپند لاغر. || مردم فرومایهء گول. || میش کلانسال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، همج. (منتهی الارب). رجوع به همج شود.
همجی
[هَ] (اِ) جانوری است کوچک مانند ملخ که پیوسته بر روی علفها میگردد. (برهان).
همچ
[هَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء غربی شهرستان رفسنجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
همچ
[هَ مِ] (اِخ) دهی است از بخش خوسف شهرستان بیرجند که 71 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
هم چانه
[هَ نَ / نِ] (ص مرکب) دو کس که با یکدیگر سخن گویند: پرگو همیشه پی هم چانه میگردد. (یادداشت مؤلف).
هم چرا
[هَ چَ] (ص مرکب) دو حیوان که با هم در یک جا چرا کنند و به هم آسیب نرسانند :
ز عدل شاه چنان ایمنی گرفته جهان
که گرگ با بره خواهند هم چرا دیدن.
سوزنی.
هم چرا
[هَ چِ] (جملهء ناقص) در تداول، هنگامی که پاسخ «چرا» را نخواهند گفت، گویند «هم چرا» مانند «محض ارا».