همتا
[هَ] (ص مرکب) همتای. همزاد. همجنس. (برهان). || نظیر و مانند. (برهان). عدیل. همانند. قرین. شبیه. (یادداشتهای مؤلف) :
شه نیمروز آنکه رستَمْش نام
سوار جهاندیده همتای سام.فردوسی.
به پور گرامی سپرد آن سپاه
که فرزند او بود و همتای شاه.فردوسی.
نیابم دگر نیز همتای او
به رفتار و زور و به بالای او.فردوسی.
ایا شاهی که...
هم تائی
[هَ] (حامص مرکب) همتایی. رجوع به همتایی شود.
همتاب
[هَ] (ص مرکب) هم تاب. هم زور (تاب به معنی مقاومت و توانایی است) :
در ایران جز او نیست هم تاب من
ندارد هم او نیز پایاب من.فردوسی.
هم تازیانه
[هَ نَ / نِ] (ص مرکب) کنایه از شریک در تاختن و تاراج کردن باشد. (از انجمن آرا). دو کس را گویند که در اسب تاختن و تاخت و تاراج نمودن شریک باشند. (برهان).
همتا شدن
[هَ شُ دَ] (مص مرکب) برابر شدن. همپایه شدن :
نفس مردم را خداوندان عقل از روی هوش
برکشد تا با کرام الکاتبین همتا شود.
ناصرخسرو.
همتاه
[هَ] (ص مرکب) همتا. (یادداشت مؤلف) :
دین از تو منظم شد چون رشتهء لؤلؤ
چون جنس به جنس آمد و همتاه به همتاه.
سوزنی.
همتای شه شرق ز کس نشنود این ماه
زیرا ملک شرق ز همتاهان تاه است.
سوزنی (دیوان چ 1 ص 38).
همتایی
[هَ] (حامص مرکب) همتا بودن. نظیر بودن. (یادداشت مؤلف). برابری کردن :
غزال اگر به تو میکرد لاف همتایی
برآمده ست کنون شاخش از پشیمانی.؟
|| انبازی و شرکت. (آنندراج).
همت بستن
[ هِمْ مَ بَ تَ] (مص مرکب)ابراز بلندنظری :
کف نیاز به حق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای.
سعدی.
همت پرست
[ هِمْ مَ پَ رَ] (نف مرکب)باهمت. بلندهمت :
من غلام آن مس همت پرست
که به غیر از کیمیا نارد شکست.مولوی.
رجوع به همت شود.
هم تخت
[هَ تَ] (ص مرکب) دو کس که بر یک تخت نشینند. هم نشین، و ظاهراً همسر :
دو صاحب تاج را هم تخت کردند
در گنبد بر ایشان سخت کردند.نظامی.
|| مانند. نظیر :
کو یکی سلطان در این ایوان که او هم تخت توست
کو یکی رستم در این میدان که او همتای تو؟
سنائی.
هم تختی
[هَ تَ] (حامص مرکب)هم نشینی. برابری :
که فرخ ناید از چون من غباری
که هم تختی کند با شهریاری.نظامی.
همت خواستن
[ هِمْ مَ خوا / خا تَ](مص مرکب) یاری طلبیدن. دعای خیر و مدد و عطف توجه خواستن از مرشد و پیر برای کمال خود یا برای توفیق در کاری : به خدمت علما و صلحا و عباد قیام نماید و همت خواهد. (مجالس سعدی). این بگفت و پدر را...
هم تراز
[هَ تَ] (ص مرکب) هم طراز. برابر. هم سطح. یکسان. (یادداشت مؤلف). رجوع به هم ترازو شود.
هم ترازو
[هَ تَ] (ص مرکب) هم وزن و برابر و مقابل و هم قوت. (از آنندراج) :
ندارد فعل من آن زور بازو
که با عدل تو باشد هم ترازو.نظامی.
سیه کولهء گردبازو منم
گران کوه را هم ترازو منم.نظامی.
|| قرین. جفت :
کاو را به زر و به زور بازو
گردانم با تو هم ترازو.نظامی.
بدین فرخی...
هم ترانه
[هَ تَ نَ / نِ] (ص مرکب)هم آواز. هم صدا :
از نغمهء آن دو هم ترانه
مطرب شده کودکان خانه.نظامی.
هم تگ
[هَ تَ] (ص مرکب) رفیق و همراه. (برهان) :
نام او هم تگ است با تقدیر
گام او همره است با تیسیر.سنائی.
چو مرکب گرم کرد از پیش یاران
برون افتاد از آن هم تگ سواران.نظامی.
|| هم دو. هم سرعت. دارای شتاب برابر در دویدن :
در فکرت اعمال هنر همدل اسرار
بر ساحت میدان خرد...
هم تگی
[هَ تَ] (حامص مرکب) برابری. با هم پیش رفتن :
هرکه را با اختری پیوستگی است
مر ورا با اختر خود هم تگی است.مولوی.
هم تن
[هَ تَ] (ص مرکب) هم جسم. هم جنس :
مرغ خاکی، مرغ آبی هم تنند
لیک ضدانند و آب و روغنند.مولوی.
هم تنگ
[هَ تَ] (ص مرکب) موافق و برابر. (غیاث) : قاسم صباحت و ملاحت و حسن او را با یوسف هم تنگ کرده.(جهانگشای جوینی). || هم عدل. هم لنگه. دو بار که با هم بر ستور بندند. (از یادداشتهای مؤلف). || همانند. شبیه :
بیداد بین که دور شب و روز می...
همتی
[ هِمْ مَ] (ص نسبی) منسوب به همت. رجوع به همت (ع اِمص، اِ) شود.