هم دستانی
[هَ دَ] (حامص مرکب)موافقت. (یادداشت مؤلف). هم داستانی. رجوع به هم داستانی شود.
هم دستی
[هَ دَ] (حامص مرکب) اتفاق. موافقت. دست به دست هم دادن :
در سر آمد نشاط و سرمستی
عشق با باده کرده همدستی.نظامی.
|| درافتادن. پنجه درافگندن :
ستیزه با بزرگان به توان برد
که از همدستی خردان شوی خرد.نظامی.
نایب شه ز روی سرمستی
کرد با او به جور همدستی.نظامی.
هم دکان
[هَ دُکْ کا] (ص مرکب) دو تن که در یک دکان کسب کنند. شریک. همکار. || به کنایه، نزدیک و دوست صمیم :
روز و شب هم سرای و هم دکان
در دکان مرد و در سرای زنی.
(هزلیات منسوب به سعدی).
همدگر
[هَ دِ گَ] (ضمیر مبهم مرکب)همدیگر. یک دیگر. (یادداشت مؤلف). با هم. (آنندراج) :
برنیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرّمْشان نخست از همدگر.مولوی.
خرده کاری بود و تفریقش خطر
همچو اوصال بدن با همدگر.مولوی.
هم دل
[هَ دِ] (ص مرکب) همدل. رفیق و متفق الرأی و دوست جانی. (آنندراج) :
شاهی است مرا یارا با عدل عمر همدل
بندیش از او گر گوش داری و بصر داری.
فرخی.
در فکرت اعمال هنر هم دل اسرار
بر ساحَت میدان خرد هم تک اوهام.
مسعودسعد.
|| هم جرأت. دارای جرأت و شهامت برابر :
از فراوان...
هم دلی
[هَ دِ] (حامص مرکب) وفاق. یکدلی. (یادداشت مؤلف) :
جاهل ار با تو نماید هم دلی
عاقبت زخمت زند از جاهلی.مولوی.
پس زبان محرمی خود دیگر است
هم دلی از هم زبانی بهتر است.مولوی.
همدم
[هَ دَ] (ص مرکب) هم دم. هم نفس. ندیم. قرین. دوست. (یادداشت مؤلف) :
از دو همدم که در جهان یابم
ناگزیر است و از جهان گذر است.خاقانی.
جز ناله کسی همدم من نیست ز مردم
جز سایه کسی همره من نیست ز اصحاب.
خاقانی.
در این دامگه ارچه همدم ندارم
بحمداللَّه از هیچ غم، غم ندارم.خاقانی.
بسا...
همدم سمنانی
[هَ دَ مِ سِ] (اِخ)محمدعلی، فرزند محمدرضی منشی محمدولی میرزا، والی سمنان و خراسان بوده و صندوق دار و وقایع نگار دستگاه او شده است و اشعاری نیز از او نقل شده است. (از مجمع الفصحاء رضاقلیخان هدایت چ سنگی تهران ج2 ص571).
همدم شیرازی
[هَ دَ مِ] (اِخ) نجفعلی، برادر میرزا ابراهیم منظور و از نزدیکان حسینعلی میرزا، فرمانفرمای فارس بوده و شبها در بزمهای او قصه میخوانده است و غزلهایی نیز سروده. (از مجمع الفصحاء ج2 ص571).
همدملو
[هَ دَ] (اِخ) دهی است کوچک از بخش کلیبر شهرستان اهر. آب آن از چشمه ها و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
همدمی
[هَ دَ] (حامص مرکب) هم دمی. همدم شدن. یار بودن. دوستی. مهربانی. هم نفسی. همنشینی. مصاحبت :
ای صبا طرف در گلستان کن
همدمی با هزاردستان کن.
سیدحسن غزنوی.
بگذار مرا در این خرابی
کز من دم همدمی نیابی.نظامی.
از سر همدمی و همسالی
نشدی یک زمان از او خالی.نظامی.
گفتم از همدمی و هم کیشی
نامها را بود...
همدمی
[هَ دَ] (ص نسبی) منسوب به همدم. رجوع به همدم (ص مرکب) شود.
همدمی
[هَ دَ] (اِخ) همدمی مشهدی. به صنعت کاسه گری منسوب است. این مطلع از اوست:
بی رخت ماتم غمی دارم
ماتمی و چه ماتمی دارم.
(از مجالس النفائس میر علیشیر ص79 از ترجمهء فارسی).
وی در قرن نهم هجری میزیسته است.
هم دندان
[هَ دَ] (ص مرکب) هم سن. همسال. (یادداشت مؤلف) :
نه شان ز دزدان ترس و نه از مصادره بیم
نه خشک ریش ز همسایه و ز هم دندان.
فرخی.
|| باجناغ. همریش. (یادداشت مؤلف).
هم دوره
[هَ دَ / دُو رَ / رِ] (ص مرکب)هم عصر. هم عهد. هم زمان. (یادداشت مؤلف). || در تداول دو تن را گویند که با هم در مدرسه یا دانشگاهی درس خوانده باشند.
هم دوش
[هَ] (ص مرکب) کفو. هم تراز. برابر در مقام. (یادداشت مؤلف). || دو تن را گویند که همراه و دوش به دوش در راهی یا در پی کاری روند.
هم ده
[هَ دِهْ] (ص مرکب) دو تن که در یک ده زاده شوند یا در یک ده زندگی کنند. (یادداشت مؤلف).
همدیگر
[هَ گَ] (ضمیر مبهم مرکب)همدگر. گویا در استعمال قدما از «همدیگر» معنی همه و جماعت ملحوظ است و از یکدیگر از هر سو یک تن. (یادداشت به خط مؤلف). یکدیگر. رجوع به همدگر شود.
هم دین
[هَ] (ص مرکب) هم کیش. هم آیین. هم مذهب. (یادداشت مؤلف) : قیصر جواب داد که ابرهه همدین ماست و ما بر همدینان خویش سپاه نفرستیم. (تاریخ بلعمی).
از آن کاو نه همدین و همراه بود
زبان از ستودَنْش کوتاه بود.فردوسی.
هم دیوار
[هَ دی] (ص مرکب) همسایه. (آنندراج).