هم دامان
[هَ] (ص مرکب) دو کس که دو خواهر را به نکاح داشته باشند، هر کدام هم دامان آن دیگری باشند. (آنندراج). رجوع به هم داماد شود.
همدان
[هَ مَ] (اِخ) یکی از پنج ناحیهء پهله است. (ابن الندیم). راجع به همدان لازم است گفته شود: اول دفعه ای که اسم این محل در کتیبهء تیگلات پالسر [ = تیگلات پیلسر ] اول در حدود 1100 ق . م. آمده است این پادشاه آسور اسم آن را امدانه...
همدان
[هَ مَ] (اِخ) دهی است از بخش خداآفرین شهرستان تبریز که 178 تن سکنه دارد. آب آن از رود ارس و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
همدان
[هَ] (اِخ) دهی از بخش شهربابک شهرستان یزد که 137 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
همدان
[هَ] (اِخ) حی چهارم کهلان و ایشان فرزندان همدان بن مالک بن... کهلان اند که جای آنها در مشرق یمن بوده است و همدانیان از پیروان علی بن ابی طالب و شیعه بودند. (ترجمه به اختصار از صبح الاعشی ج1 ص328).
همدانک
[هَ مَ نَ] (اِخ) دهی است از بخش شهریار شهرستان تهران که 51 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، صیفی، چغندرقند و انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
همدان گشسب
[هَ گُ شَ] (اِخ) از سران سپاه بهرام چوبینه در جنگ با ساوه شاه خاقان ترکستان :
به پیش اندرون بود همدان گشسب
که در نی زدی آتش از نعل اسب.فردوسی.
همدانی
[هَ مَ] (ص نسبی) منسوب به شهر همدان. (یادداشت مؤلف).
همدانی
[هَ مَ] (اِخ) بدیع الزمان، نگارندهء معروف مقامات. رجوع به بدیع الزمان احمد شود.
همدانی
[هَ مَ] (اِخ) محمد بن عبدالملک، مکنی به ابوالحسن. مورخ و عالم فرائض بود. در 521 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).
همدانی
[هَ مَ] (اِخ) حسن بن احمد، مکنی به ابوالعلاء. رجوع به ابوالعلاء حسن بن احمد شود.
همدانیان
[هَ] (اِخ) قبیله ای از عرب در نجران، و از وی دزدان بیایند و به حدود یمن راه برند. (حدود العالم).
همدایگی
[هَ یَ / یِ] (حامص مرکب)هم دایگی. همشیر بودن. نسبت دو طفل که آنها را یک دایه پرورد. همشیرگی : من اول شیر بنهادم تا سبب همدایگی و حق همشیرگی و تأکید محبت و مودت گردد. (تاریخ قم).
هم درجه
[هَ دَ رَ جَ / جِ] (ص مرکب)برابر. مساوی. هم پایه. (یادداشت مؤلف). هم رتبه. هم شأن.
هم درد
[هَ دَ] (ص مرکب) همدرد. دو کس که دردی مانند هم داشته باشند. || به کنایه، هم فکر و غمخوار. دلسوز. غمگسار :
یار همکاسه هست بسیاری
لیک هم درد کم بود باری.سنائی.
همه همخوابه و همدرد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید.
خاقانی.
رفیق من یکی همدرد باید
تو را بر درد من...
هم دردی
[هَ دَ] (حامص مرکب)غمخواری. دلسوزی. غمگساری. دلجوئی. دلداری. رجوع به هم درد شود.
هم درس
[هَ دَ] (ص مرکب) دو تن که با هم درس خوانند. هم کلاس. هم سبق :
بشوی اوراق اگر هم درس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد.حافظ.
هم درود
[هَ دُ] (ص مرکب) دو تن که یکدیگر را درود گویند. دوست.
- هم درود آمدن؛ یکدیگر را خوش آمد گفتن :
چو با یکدگر هم درود آمدند
به آن آب چشمه فرودآمدند.نظامی.
هم دست
[هَ دَ] (ص مرکب) همدست. شریک و رفیق. (برهان) :
نه ز همدستان ماننده به همدستی
نه ز همکاران ماننده بدو یک تن.فرخی.
دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت
اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد.
خاقانی.
پای نهادی چو در این داوری
کوش که همدست به دست آوری.نظامی.
چه دانی که همدست...
هم دستان
[هَ دَ] (ص مرکب) هم داستان. (برهان). قرین. هم آواز. هم آهنگ. (یادداشت مؤلف) :
کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما، زلف پریشان شما.حافظ.
رجوع به هم داستان شود.