آهنینه
[هَ نی نَ / نِ] (ص نسبی) آهنین. منسوب به آهن. از آهن :
بدیماه ار ایدون که خواهد خدای
بپوشم برزم آهنینه قبای.فردوسی.
|| (اِ مرکب) آلات آهنین. آنچه از آهن کنند از آلات و ادوات و ظروف و اوانی :
همیشه تا نجهد زآهنینه مرزنگوش
همیشه تا ندمد زآبگینه سیسنبر.فرخی.
بسی حنجر بریده ست...
آهو
(اِ) غزال. غزاله. ظبی. ظبیه. ابوالسفاح. فائر. ج، فور :
بباغ اندر کنون مردم نبرّد مجلس از مجلس
براغ اندر کنون آهو نبرّد سیله از سیله.
رودکی.
چون نهاد او پَهَنْد را نیکو
قید شد در پَهَنْد او آهو.رودکی.
آهو از دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه بدانش بازداد.رودکی.
اکنون فکنده بینی از ترک تا یمن
یکچند گاه زیر...
آهو
(اِ) (از: آ علامت سلب و نفی به معنی نه و نا + هوک، به معنی خوب. عیب. نقص. خبط. خطا. ادمان خمر). عیب. نقص. ذمیمه. رذیله. صفت زشت. عوار. مقابل هنر، فضیلت :
یک آهوست خان را چو ناریش پیش
چو پیش آوریدی صد آهوش بیش.
ابوشکور.
خردمند گوید که مرد خرد
بهنگام خویش...
آهواز
[آهْ] (اِخ) اهواز :
گر از بهار خلق تو بوئی برد صبا
روید شکر ز نیش عقارب به آهواز.
سیف اسفرنگ.
آهوان
[هُ] (اِخ) نام محلی کنار راه سمنان بدامغان، میان تیلستان و کلاته یعقوب در 266 هزارگزی طهران.
آهوان
[هُ] (اِ) جِ آهو :
همه مرگ رائیم پیر و جوان
که مرگ است چون شیر و ما آهوان.
فردوسی.
آهوانه
[نَ / نِ] (ص نسبی) چون آهو. درخور آهو :
آن چشم آهوانهء عابدفریب بین
کش کاروان حسن بدنباله میرود.حافظ.
آهوای
[ ] (اِخ) نام شهری کنار جیحون. (شعوری). و ظاهراً این کلمه مصحف آموی باشد.
آهوبچه
[بَ چَ / چِ] (اِ مرکب) بچهء آهو. برهء آهو. آهوبره. شادِن. رشا. و رجوع به آهوبره شود :
آهوبچه کی باشد چون بچهء ضیغم؟فرخی.
- آهوبچهء ماده؛ عَزَّه.
آهوبره
[بَ رَ / رِ] (اِ مرکب) بچهء آهو. آهوبچه. برّهء آهو. شادن. رشا. غزال. غزاله. ظبی. ظبیه. طلا. خِشف. ریم. جدایه. خریجه. یعفور :
کف یوز پرمغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل گودره.عنصری.
این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خوید
گفتی آهوبره میناسُم و بیجاده لب است.
انوری.
در ایام عدل تو آهوبره
ز پستان...
آهوپا
(ص مرکب، اِ مرکب) آهوپای. بنا یا خانهء آهوپای؛ خانهء شش پهلو. خانهء مسدس. خانهء شش ضلعی. خانهء مسدس الاضلاع :
ای مبارک بنای آهوپای
آهویی در تو نافریده خدای.ابوالفرج رونی.
|| گچ بریهای برجسته بر آسمانهء خانه آویخته چون پای آهو. مقرنَس. مقرنس کاری. و بهر دو معنی، پاآهو و پاآهوی نیز...
آهوپرواز
[پَرْ] (ص مرکب) سخت بشتاب دونده :
برق جه بادگذر یوزدو و کوه قرار
شیردل پیل قدم گورتک آهوپرواز.
منوچهری.
آهوتک
[تَ] (ص مرکب) چون آهو در دویدن. آهودو :
سیه چشم و گیسوفش و مشک دم
پری پوی و آهوتک و گورسم.اسدی.
آهوجه
[جَهْ / جِهْ] (نف مرکب / ص مرکب) آنکه جهشی چون آهو دارد. آهوفغند :
شیرکام و پیل زور و گرگ پوی و گورگر(1)
ببردو آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز.
منوچهری.
(1) - گَر؛ توان. قدرت.
آهوچشم
[چَ / چِ] (ص مرکب) آنکه چشمی چون آهو دارد :
بزن ای ترک آهوچشم، آهو از سر تیری(1)
که باغ و راغ و کوه و دشت پرماهست و پرشِعْری.
منوچهری.
(1) - ن ل: اهوازی نهرتیری.
آهوخرام
[خِ / خَ / خُ] (نف مرکب / ص مرکب) آنکه رفتنی چون آهو دارد.
آهود
(اِخ) پسر جیرا از سبط بن یامین. (قاموس کتاب مقدس).
آهودل
[دِ] (ص مرکب) ترسنده. شتردل. اشتردل. گاودل. بزدل. مرغ دل. کلنگ دل. بَددِل. غردِل. کبک زهره. گاوزهره.
آهودلی
[دِ] (حامص مرکب) صفت و چگونگی آهودِل.
آه و دم
[هُ دَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) (از: آه، اسم صوت حاکی حَسرَت + دم، نفس) آدمی آه است و دم؛ یعنی مردن آدمی در هر لحظه ممکن است.