آهودو
[دَ / دُو] (نف مرکب / ص مرکب)آهوتک. آنکه دویدنی چون آهو دارد :
یوزجست و رنگ خیز و گرگ پوی و غرم تک
ببرجه آهودو و روباه حیله، گوردن.
منوچهری.
آهودوستک
[تَ] (اِ مرکب) حزا. برگ کازرونی.
- آهودوستک صحرائی؛ سداب.
رجوع به حُزا شود.
آهورامزدا
[مَ] (اِخ) اورمزد. یزدان. ربّ اعلی. رب الارباب. فاعل خیر. مقابل آهرمن، فاعل شر، دیو. و هفت فرشته یا امشاسپند وسایط فیض او بدیگر مخلوق باشند.
آهوربر
[بُ] (نف مرکب) در بعض فرهنگها به معنی نقاب آمده، و آن مصحف آهون بر است. رجوع به آهون و آهون بُر شود.
آهوری
(اِ) تخم ترتیزک سفید. خردل. و فرهنگها بیت ذیل را شاهد می آورند :
وقت برجستن چو آهوئیست تند
گاه بررفتن چو آهوریست تیز.
شهاب طلحه(1).
(1) - مثال کافی برای رساندن این مقصود و ممثل بنظر نمیرسد.
آه و زاری
[هُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)آه و ناله.
آهوفغند
[فَ غَ] (ص مرکب) آهوجه :
هم آهوفغند است و هم تیزتک
هم آهسته خوی است و هم تیزگام.فرالاوی.
آهوگردان
[گَ] (نف مرکب) آنکه آهوان را در صحرا راند بجائی که شاه یا امیر به آسانی شکار توانند کرد. نخجیروال. نجاشی.
آهوگردانی
[گَ] (حامص مرکب) شغل آهوگردان. نخجیروالی.
- آهوگردانی کردن؛ با گربزی و با اغفال دیگران امری را رفته رفته بسوی مقصود خویش سوق کردن.
آهومند
[مَ] (ص مرکب) مریض. بیمار. || معیوب. ناقص. آهُمند.
- مغزی آهومند؛ دماغی مختل. مُخبط :
ز پیری مغزت آهومند گشته ست
ز گیتی روزگارت درگذشته ست.
(ویس و رامین).
و رجوع به آهُمند شود.
آهون
(اِ) رخنه و راه و مجرائی که زیر زمین کنند. نقب. سُمج. سُمجه :
حور بهشتی گرش به بیند بی شک
حفره زند تا زمین بیارد(1) آهون.دقیقی.
به آهون زدن در زمین با شتاب
سبکتر روندی ز ماهی در آب.اسدی.
بن باره سرتاسر آهون زدند
نگون باره بر روی هامون زدند.اسدی.
منگر سوی حرام و جز حق...
آهوناک
(ص مرکب) معیوب. معیب.
آه و ناله
[هُ لَ / لِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) آه و زاری.
- آه و ناله کردن از؛ شکایت کردن از.
آهون بر
[بُ] (نف مرکب) نقّاب. نقب زن. چاهجوی. کان کن :
بدل درفکندی چنان چاک را
که میتین آهون بران خاک را.؟
آه و واه
[هُ] (اِ مرکب، از اتباع) اسم صوت علامت اعجاب و تحسین و بدیع شمردن.
- آه و واه کردن؛ در تداول زنان، چشم زخم و عین الکمال رسانیدن با گفتن آه و واه.
آهوی
(اِ) (در حال اضافه) آهو. غزال :
یارب آن آهوی مشکین بختن بازرسان
وآن سهی سرو خرامان بچمن بازرسان.
حافظ.
آهوی
(اِ) (در حال اضافه) عیب :
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همی خوی خویش.فردوسی.
چنین گفت آنکس که آهوی خویش
ببیند بگرداند آیین و کیش.فردوسی.
چه فرمائیَم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من.فردوسی.
هر آنکس که آهوی تو با تو گفت
همه راستیها گشاد از نهفت.فردوسی.
آهوی تاتار
[یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آهوی تاتاری. آهوی تَتر. آهوی تتاری. آهوی ختن. آهوی ختا. آهوی خرخیز. آهوی مشک. آهوی مشکین. غزال المسک. دابه المسک. آف. آهوی چین.
آهوی تاتاری
[یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آهوی تاتار.
آهوی تتار
[یِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آهوی تاتار.