آهو
(اِ) (از: آ علامت سلب و نفی به معنی نه و نا + هوک، به معنی خوب. عیب. نقص. خبط. خطا. ادمان خمر). عیب. نقص. ذمیمه. رذیله. صفت زشت. عوار. مقابل هنر، فضیلت :
یک آهوست خان را چو ناریش پیش
چو پیش آوریدی صد آهوش بیش.
ابوشکور.
خردمند گوید که مرد خرد
بهنگام خویش اندرون بنگرد
شود نیکی افزون چو افزون شود
وز آهوی و بد، پاک بیرون شود.ابوشکور.
هنرها ز بخت بد آهو بود
ز بخت آوران زشت نیکو بود.ابوشکور.
نکوهش رسیدی بهر آهوئی
ستایش بد از هر هنر هر سوئی.ابوشکور.
شنید این سخن شاه و نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت.فردوسی.
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همی خوی خویش.فردوسی.
بی آهو کسی نیست اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان.فردوسی.
چه فرمائیَم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من.فردوسی.
چو گفتار و کردار نیکو کنی
بگیتی روان را بی آهو کنی.فردوسی.
کسی را کجا دل پرآهو بود
روانش ز هستی به نیرو بود
به بیچارگان بر ستم سازد او
گر از خیره گردن برافرازد او
بکوشیم و نیروش بیرون کنیم
بدرویش ما نازش افزون کنیم.فردوسی.
که آهوست بر مرد گفتار زشت
ترا خود ز آغاز بود این سرشت.فردوسی.
بگفتار بی بر چو نیرو کنی
روان و خرد را بی آهو کنی.فردوسی.
نخستین بنرمی سخنگوی باش
بداد و بکوشش بی آهوی باش.فردوسی.
چنین داد پاسخ که بر شهریار
خردمند گوید که آهوست چار.فردوسی.
بدو گفت ازیدر بیک سو شویم
بر آوردگه بر بی آهو شویم.فردوسی.
از آهو همان کش سپید است موی
نگوید بجز مردم عیبجوی.فردوسی.
ز آهو همان کش سپید است موی [ زال ]
چنین بود بخش تو ای نامجوی.فردوسی.
گر آهوست بر مرد موی سپید
ترا ریش و سر گشت چون برگ بید.
فردوسی.
سراسر سپید است مویش بسر
از آهو همین است و این است فر.فردوسی.
هنرها همه هست و آهو یکی
که گردد هنر پیش او اندکی.فردوسی.
ز بهر من آهو ز هر سو مخواه
میان دو صف برکشیده سپاه.فردوسی.
مرا گفت آن دادگر شهریار
که گر خو بود پیش باغ بهار
اگر آب یابد به نیرو شود
همه باغ ازو پر ز آهو شود.فردوسی.
دو گوش و دو پای من آهو گرفت
تهی دستی و سال نیرو گرفت.فردوسی.
چنین گفت آن کس که آهوی خویش
ببیند بگرداند آیین و کیش.فردوسی.
کز او دین یزدان به نیرو شود
همان تخت شاهی بی آهو شود.فردوسی.
سه آهو کدام است با دل براز
که دارند و هستند از آن بی نیاز...
بی آهو کسی نیست اندر جهان
تن و جان چو ببْساود اندر نهان.فردوسی.
بپرسید کآهو کدام است زشت
که از ارج دور است و دور از بهشت؟
فردوسی.
هر آنکس که آهوی تو با تو گفت
همه راستیها گشاد از نهفت.فردوسی.
قباد بداندیش نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت.فردوسی.
همه لشکر شاه نیرو گرفت
کز او کار بهرام آهو گرفت.فردوسی.
از این نیست آهو بزرگ است و شاه
دلیر و خداوند توران سپاه.فردوسی.
ایا ستوده بمردی چو پیش بین بخرد
ایا زدوده ز آهو چو پارسا ز گناه.فرخی.
خوش خو دارم بکار، بدخو چه کنم
چون هست هنر نگه به آهو چه کنم
چون کار گشاده گشت نیرو چه کنم
با زشت مرا خوش است نیکو چه کنم؟
عنصری.
امروز بخم اندر نیکوتر از آنید
نیکوتر از آنید و بی آهوتر از آنید.
منوچهری.
اگرچه ویس بی آهو و پاک است
مرا زین روی دل اندیشه ناک است.
(ویس و رامین).
چو بیند جامه های سخت نیکو
بگوید هر یکی را چند آهو
که زرد است این سزای نابکاران
کبود است این سزای سوگواران
سپید است این سزای گنده پیران
دورنگ است این سزاوار دبیران.
(ویس و رامین).
مکن تندی که باشد از تو آهو
به است از روی نیکو خوی نیکو.
(ویس و رامین).
بدیده کوری دختر نبیند
همان داماد بی آهو گزیند.(ویس و رامین).
کرا دوست داریّ و کام تو اوست
هر آهوش را همچنان دار دوست.اسدی.
هنرها ز بخت بد آهو بود
ز بخت آوران زشت نیکو بود.اسدی.
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خرد ساز و برسخته گوی.اسدی؟
چنین داد پاسخ که پیریّ و درد
درآرد دوصد گونه آهو بمرد.اسدی.
هر آهو که خیزد ز یک کژ سخُن
بصد راست نیکو نگردد ز بن.اسدی.
چهار است آهوی شه آشکار
که شه را نباشد بتر زین چهار.اسدی.
از آهوش تا بیشتر آگهیم
بمهرش درون بیشتر گمرهیم.اسدی.
این جهان سربسر آهو و در او یک هنر است
که نپاید غم و تیمارش چون عز و جلال.
قطران.
برشو بهنر بعالم علوی
زین عالم پرعوار و پرآهو.ناصرخسرو.
هرچه زایزد بود همه نیکوست
هرچه از تست سربسر آهوست.سنائی.
به تیه حرص چون آهو چه تازی نفس همچون سگ
بصحرای قناعت شو که بیآهوست آن صحرا.
سنائی.
تا ز خرد باشد یا از سفه
تا بود از آهو یا از هنر.سوزنی.
دیدی آن جانور که زاید مشک
نامش آهو و آن همه هنر است؟خاقانی.
گر اندازه ز چشم خویش گیرد
بر آهوئی صد آهو بیش گیرد.نظامی.
سگ تازی که آهوگیر گردد
بگیرد آهوش چون پیر گردد.نظامی.
جز آنکس ندانم نکوگویِ من
که روشن کند بر من آهویِ من.سعدی.
پیش چشم سیهت یاد غزالست آهو
نزد آن سنبل مو، دم زدن از مشک خطاست.
نظیری نیشابوری.
|| (ص) بد :
سفر نیست آهو که والاگهر
چو بیند جهان پیش گیرد هنر.اسدی.
|| (اِ) و به معنی بیماری و مرض آید. و در فرهنگها معنی بلا نیز بدان داده اند و در بعض دیگر به آهو معنی ضیق النفس میدهند و بیت ذیل نظامی را شاهد می آورند :
سگ تازی که آهوگیر گردد
بگیرد آهوش چون پیر گردد.نظامی.
و این ادعا با استناد باین بیت غلط و دلیل اختلال ذوق مدعی است. و نیز باین کلمه معنای فریاد داده اند و بیت ذیل را با انتساب آن بفردوسی مثال گذرانیده اند :
به آهو ز باره فتاد و بمرد
بدید از کیان زاده آن دستبرد.
بیت از دقیقی است، و در همهء نسخ چاپی و یک نسخهء خطی کهن که در دسترس نگارنده است صورت شعر این است :
ز باره نگون اندرافتاد و مرد
بدید آن کیان زادگی(1) دستبرد.
و ابیات پیش و پس این بیت نیز تأیید میکند که کلمهء آهو خاصه به معنی فریاد در اینجا بی مورد است.(2)
(1) - ن ل: بدید از کیان زاده آن.
(2) - کشتن اسفندیار بی درفش را در جنگ گشتاسب و ارجاسب.
یک آهوست خان را چو ناریش پیش
چو پیش آوریدی صد آهوش بیش.
ابوشکور.
خردمند گوید که مرد خرد
بهنگام خویش اندرون بنگرد
شود نیکی افزون چو افزون شود
وز آهوی و بد، پاک بیرون شود.ابوشکور.
هنرها ز بخت بد آهو بود
ز بخت آوران زشت نیکو بود.ابوشکور.
نکوهش رسیدی بهر آهوئی
ستایش بد از هر هنر هر سوئی.ابوشکور.
شنید این سخن شاه و نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت.فردوسی.
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همی خوی خویش.فردوسی.
بی آهو کسی نیست اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان.فردوسی.
چه فرمائیَم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من.فردوسی.
چو گفتار و کردار نیکو کنی
بگیتی روان را بی آهو کنی.فردوسی.
کسی را کجا دل پرآهو بود
روانش ز هستی به نیرو بود
به بیچارگان بر ستم سازد او
گر از خیره گردن برافرازد او
بکوشیم و نیروش بیرون کنیم
بدرویش ما نازش افزون کنیم.فردوسی.
که آهوست بر مرد گفتار زشت
ترا خود ز آغاز بود این سرشت.فردوسی.
بگفتار بی بر چو نیرو کنی
روان و خرد را بی آهو کنی.فردوسی.
نخستین بنرمی سخنگوی باش
بداد و بکوشش بی آهوی باش.فردوسی.
چنین داد پاسخ که بر شهریار
خردمند گوید که آهوست چار.فردوسی.
بدو گفت ازیدر بیک سو شویم
بر آوردگه بر بی آهو شویم.فردوسی.
از آهو همان کش سپید است موی
نگوید بجز مردم عیبجوی.فردوسی.
ز آهو همان کش سپید است موی [ زال ]
چنین بود بخش تو ای نامجوی.فردوسی.
گر آهوست بر مرد موی سپید
ترا ریش و سر گشت چون برگ بید.
فردوسی.
سراسر سپید است مویش بسر
از آهو همین است و این است فر.فردوسی.
هنرها همه هست و آهو یکی
که گردد هنر پیش او اندکی.فردوسی.
ز بهر من آهو ز هر سو مخواه
میان دو صف برکشیده سپاه.فردوسی.
مرا گفت آن دادگر شهریار
که گر خو بود پیش باغ بهار
اگر آب یابد به نیرو شود
همه باغ ازو پر ز آهو شود.فردوسی.
دو گوش و دو پای من آهو گرفت
تهی دستی و سال نیرو گرفت.فردوسی.
چنین گفت آن کس که آهوی خویش
ببیند بگرداند آیین و کیش.فردوسی.
کز او دین یزدان به نیرو شود
همان تخت شاهی بی آهو شود.فردوسی.
سه آهو کدام است با دل براز
که دارند و هستند از آن بی نیاز...
بی آهو کسی نیست اندر جهان
تن و جان چو ببْساود اندر نهان.فردوسی.
بپرسید کآهو کدام است زشت
که از ارج دور است و دور از بهشت؟
فردوسی.
هر آنکس که آهوی تو با تو گفت
همه راستیها گشاد از نهفت.فردوسی.
قباد بداندیش نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت.فردوسی.
همه لشکر شاه نیرو گرفت
کز او کار بهرام آهو گرفت.فردوسی.
از این نیست آهو بزرگ است و شاه
دلیر و خداوند توران سپاه.فردوسی.
ایا ستوده بمردی چو پیش بین بخرد
ایا زدوده ز آهو چو پارسا ز گناه.فرخی.
خوش خو دارم بکار، بدخو چه کنم
چون هست هنر نگه به آهو چه کنم
چون کار گشاده گشت نیرو چه کنم
با زشت مرا خوش است نیکو چه کنم؟
عنصری.
امروز بخم اندر نیکوتر از آنید
نیکوتر از آنید و بی آهوتر از آنید.
منوچهری.
اگرچه ویس بی آهو و پاک است
مرا زین روی دل اندیشه ناک است.
(ویس و رامین).
چو بیند جامه های سخت نیکو
بگوید هر یکی را چند آهو
که زرد است این سزای نابکاران
کبود است این سزای سوگواران
سپید است این سزای گنده پیران
دورنگ است این سزاوار دبیران.
(ویس و رامین).
مکن تندی که باشد از تو آهو
به است از روی نیکو خوی نیکو.
(ویس و رامین).
بدیده کوری دختر نبیند
همان داماد بی آهو گزیند.(ویس و رامین).
کرا دوست داریّ و کام تو اوست
هر آهوش را همچنان دار دوست.اسدی.
هنرها ز بخت بد آهو بود
ز بخت آوران زشت نیکو بود.اسدی.
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خرد ساز و برسخته گوی.اسدی؟
چنین داد پاسخ که پیریّ و درد
درآرد دوصد گونه آهو بمرد.اسدی.
هر آهو که خیزد ز یک کژ سخُن
بصد راست نیکو نگردد ز بن.اسدی.
چهار است آهوی شه آشکار
که شه را نباشد بتر زین چهار.اسدی.
از آهوش تا بیشتر آگهیم
بمهرش درون بیشتر گمرهیم.اسدی.
این جهان سربسر آهو و در او یک هنر است
که نپاید غم و تیمارش چون عز و جلال.
قطران.
برشو بهنر بعالم علوی
زین عالم پرعوار و پرآهو.ناصرخسرو.
هرچه زایزد بود همه نیکوست
هرچه از تست سربسر آهوست.سنائی.
به تیه حرص چون آهو چه تازی نفس همچون سگ
بصحرای قناعت شو که بیآهوست آن صحرا.
سنائی.
تا ز خرد باشد یا از سفه
تا بود از آهو یا از هنر.سوزنی.
دیدی آن جانور که زاید مشک
نامش آهو و آن همه هنر است؟خاقانی.
گر اندازه ز چشم خویش گیرد
بر آهوئی صد آهو بیش گیرد.نظامی.
سگ تازی که آهوگیر گردد
بگیرد آهوش چون پیر گردد.نظامی.
جز آنکس ندانم نکوگویِ من
که روشن کند بر من آهویِ من.سعدی.
پیش چشم سیهت یاد غزالست آهو
نزد آن سنبل مو، دم زدن از مشک خطاست.
نظیری نیشابوری.
|| (ص) بد :
سفر نیست آهو که والاگهر
چو بیند جهان پیش گیرد هنر.اسدی.
|| (اِ) و به معنی بیماری و مرض آید. و در فرهنگها معنی بلا نیز بدان داده اند و در بعض دیگر به آهو معنی ضیق النفس میدهند و بیت ذیل نظامی را شاهد می آورند :
سگ تازی که آهوگیر گردد
بگیرد آهوش چون پیر گردد.نظامی.
و این ادعا با استناد باین بیت غلط و دلیل اختلال ذوق مدعی است. و نیز باین کلمه معنای فریاد داده اند و بیت ذیل را با انتساب آن بفردوسی مثال گذرانیده اند :
به آهو ز باره فتاد و بمرد
بدید از کیان زاده آن دستبرد.
بیت از دقیقی است، و در همهء نسخ چاپی و یک نسخهء خطی کهن که در دسترس نگارنده است صورت شعر این است :
ز باره نگون اندرافتاد و مرد
بدید آن کیان زادگی(1) دستبرد.
و ابیات پیش و پس این بیت نیز تأیید میکند که کلمهء آهو خاصه به معنی فریاد در اینجا بی مورد است.(2)
(1) - ن ل: بدید از کیان زاده آن.
(2) - کشتن اسفندیار بی درفش را در جنگ گشتاسب و ارجاسب.