آهنجان
[هَ] (نف، ق) در حال آهنجیدن.
آهن جان
[هَ] (ص مرکب) سخت جان. سختی کش.
آهن جفت
[هَ جُ] (اِ مرکب) دستگاهی برای شیار کردن زمین کشت را، و آن آهنی است بر بن چوبی پیوسته و بگاوی بسته و چون کشاورز گاو براند آهن به زمین فروشود و بدرازا زمین را شکافد. گاوآهن. ایمر. ایمد. سپار. فدان. آهن شیار. آهن گاو. آهن آماج. آهن خیش. آماج....
آهنجنده
[هَ جَ دَ / دِ] (نف) برکشنده. بیرون کشنده. || برکننده. || جاذب.
آهنجه
[هَ جَ / جِ] (اِ) ریسمانی که جولاهان در آخر کار بندند و بر سقف خانه استوار کنند.(1) (السامی فی الاسامی). هو الرسن الذی یجر به الغزل حاله المسح فی الصخر و غیرها. (فرهنگ شعوری، از مشکلات) :
ز تشریف صاحب بگویم که من
بفریادم از صاحب مخزنش
تو خود حله برگیر بر...
آهنجیدن
[هَ دَ] (مص) بیرون کردن. بدر آوردن. کشیدن. لنجیدن :
گفت فردا(1) نشتر آرم(2) پیش تو
خود بیاهنجم(3) ستیم از ریش تو.رودکی.
بگویم چه گوید چهارند یاران
بیاهنجم از مغز تیره بخارش.ناصرخسرو.
چونکه آن گه گه سرشک افشاند این دایم گهر
چونکه گه گه آن بخار آهنجد این دایم روان.
شرف شفروه.
|| کندن. برکندن :
باز کز دست...
آهنجیده
[هَ دَ / دِ] (ن مف) بیرون کرده. برکشیده. مسلول. مشهر. آخته. آهیخته. آهخته. || مسلوب. برکنده. || مجذوب.
آهن خای
[هَ] (نف مرکب) کنایه از اسب سرشخ پرزور باشد. (برهان).
آهن داغ
[هَ] (اِ مرکب) عمل سوختن جزئی از پوست تن جانور را با آهن تفته برای نشان و علامت یا مداوا و چارهء دردی. کَیّ. کاویا. || آهنی که برای داغ کردن بکار است. داغینه. || عمل فروبردن آهن تفته در آب. آهن تاب.
- آهن داغ کردن آبی را؛ آهن تاب...
آهن دل
[هَ دِ] (ص مرکب) آهنین دل. قسی. قاسی. سنگدل. || شجاع. شیردل :
مرد که آهن دل و روئین تن است
نی زرهش حاجت و نی جوشن است.
امیرخسرو.
آهن دلی
[هَ دِ] (حامص مرکب) قسوت. قساوَت. || شکیبائی بیش از حد :
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل بهیچ دلبندی
وآنکه را دیده بر دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی.سعدی.
آهن ربا
[هَ رُ] (نف مرکب، اِ مرکب) سنگی است که بطبع آهن و فولاد را بخود کشد و جذب کند. آهن کش. مغناطیس. مغنطیس. مغنیاطیس. حجر مغناطیسی. و آن بر دو گونه است، طبیعی که اکسیدآهن مغناطیسی است، و مصنوعی که از قرار دادن آهن یا فولاد در معرض جریان الکتریک...
آهن ساز
[هَ] (نف مرکب) آنکه بخاری و انبر و خاک انداز و حمامهای آهنین و منقل و امثال آن سازد از تنکهء آهن.
آهن سازی
[هَ] (حامص مرکب) حرفهء آهن ساز. || دکان آهن ساز.
آهن سای
[هَ] (اِ مرکب) سوهان.
آهن سلب
[هَ سَ لَ] (ص مرکب) آنکه سلب از آهن دارد :
جائی که برکشند مصاف از پس مصاف
وآهن سلب شوند یلان از پس یلان.فرخی.
آهن شیار
[هَ] (اِ مرکب) ایمر. خیش. آماج. سنه. آهن آماج. آهن خیش. آهن جفت. سپار.
آهن کرسی
[هَ کُ] (اِ مرکب) سندان.
آهن کش
[هَ کَ / کِ] (نف مرکب، اِ مرکب) سنگ آهن ربا. حجر مغناطیس. مغنطیس. مغنیاطیس :
که کُهْشان همه سنگ آهن کش است
دزی تنگ و ره در میان ناخوش است.
اسدی.
تو گفتی تنش کوه آهن کش است
همان اسبش از باد و از آتش است.اسدی.
دل اعدای او سنگ است لیکن سنگ آهن کش
ازآن،...
آهن کشان
[هَ کَ / کِ] (نف مرکب)جاذب آهن. کشندهء آهن :
تو از مغنیاطیس گیر این نشان
نه او را کسی کرد آهن کشان.فردوسی.