آهو
(اِ) غزال. غزاله. ظبی. ظبیه. ابوالسفاح. فائر. ج، فور :
بباغ اندر کنون مردم نبرّد مجلس از مجلس
براغ اندر کنون آهو نبرّد سیله از سیله.
رودکی.
چون نهاد او پَهَنْد را نیکو
قید شد در پَهَنْد او آهو.رودکی.
آهو از دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه بدانش بازداد.رودکی.
اکنون فکنده بینی از ترک تا یمن
یکچند گاه زیر پی آهوان سمن.دقیقی.
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
کسائی.
آهو مر جفت را بغالد بر خوید
عاشق معشوق را بباغ بغالید.عماره.
بزرگان ببازی بباغ آمدند
همه میش و آهو براغ آمدند.فردوسی.
بپرّیم تا مرغ جادو شویم
بپوییم و در چاره آهو شویم.فردوسی.
چپ و راست گفتی که جادو شده ست
به آورد تازنده آهو شده ست.فردوسی.
نوازنده بلبل براغ اندرون
گرازنده آهو براغ اندرون.فردوسی.
چو زان بگذری سنگلاخ است و دشت
که آهو برآن بر نیارد گذشت.فردوسی.
دگر سو سرخس و بیابان به پیش
گله گشته بر دشت آهو و میش.فردوسی.
همه دشت پر خرگه و خیمه گشت
از انبوه آهو سراسیمه گشت.فردوسی.
چو پیلان بزور و چو مرغان به پر
چو ماهی بدریا چو آهو به بر.فردوسی.
بدان دژ درون رفت مرد دلیر
چنانچون سوی آهوان نرّشیر.فردوسی.
گوزن است اگر آهوی دلبر است
شکاری چنین درخور مهتر است.فردوسی.
ببایست بر کوه آتش گذشت
بمن زار بگریست آهو بدشت.فردوسی.
همه کوه نخجیر و آهو بدشت
چو این شهر بینی نباید گذشت.فردوسی.
نه اندر شکاری که گور افکنی
وگر آهوان را بشور افکنی.فردوسی.
همی کرد نخجیر آهو نخست
ره شیر و جنگ پلنگان نجست
کنون نزد او جنگ شیر ژیان
همانست و نخجیر آهو همان.فردوسی.
بخارید گوش آهو اندرزمان
خدنگی نهاد آن زمان در کمان
سر و گوش و پایش بیک جای دوخت
بر آن آهو آزاده را دل بسوخت.فردوسی.
بگوش یکی آهو اندرفکند
پسند آمدش بود جای پسند.فردوسی.
وزآن پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران همه یوزدار...
قلاده بزر هشتصد بود سگ
که در دشت آهو گرفتی به تگ.فردوسی.
صحرای سنگروی و کُه و سنگلاخ را
از سمّ آهوان و گوزنان شیار کرد.فرخی.
ز مرغ و آهو رانم بجویبار و بدشت
از آن جفاله جفاله از این قطارقطار.عنصری.
آهوی محالات و آرزو را
اندر دل من معدنِ چرا نیست.ناصرخسرو.
بمال و قوّت دنیا مشو غره چو دانستی
که روزی آهوان بودند پر از آرد انبانها(؟).
ناصرخسرو.
کی شناسد قیمت و مقدار دُر بی معرفت
کی شناسد قدر مشک آهوی خرخیز و ختن؟
سنائی.
دیدی آن جانور که زاید مشک
نامش آهو و او همه هنر است؟خاقانی.
سگ تازی که آهوگیر گردد
بگیرد آهوش چون پیر گردد.نظامی.
وقت شکار دل است آهوی تو شیرگیر
گشته گریزان چو شیر زین دل آتش فشان.
سیف اسفرنگ.
چو بستی نرگسش را پردهء خواب
شدی با شمع همدم در تب و تاب
دو مست آهوی خود را تا سحرگاه
چرانیدی بباغ حسن آن ماه.جامی.
بما رقیب تو داند هنر گرفتن عیب
بلی بود هنر سگ گرفتن آهو.
منصور شیرازی.
به پیش اندر آمدْش آهو دو جفت
جوانمرد خندان به آزاده گفت...
کدام آهو افکنده خواهی به تیر
که ماده جوان است و همتاش پیر
چنین گفت آزاده کای شیرمرد
به آهو نجویند مردان نبرد...
وزآن پس هیون را برانگیز تیز
چو آهو ز جنگ تو گیرد گریز.فردوسی.
گشاده برو چرب دستیّ و زور
کمان مهرهء آهو و شیر و گور.فردوسی.
|| کنایه از چشم معشوق.
- آهوَکان؛ آهوان خُرد.
- آهوی سپید؛ رئم. ج، اَرْآم، آرام.
- ماده آهو؛ ظبیه.
- امثال: آهو شدن؛ در تداول عوام، برای یافتن مطلوب یا معشوقی سر به بیابان نهاده رفتن چنانکه کس او را بازیافتن نتواند.
آهوی مانده (آهوی لنگ) گرفتن؛ زبون گیری کردن. زور با ناتوان. جنگ با افتاده :
زهی سوار که آهوی مانده می گیرد!
بود مصاف تو ای چرخ با شکسته دلان
همیشه شیر تو آهوی لنگ می گیرد.صائب.
آهوی ناگرفته بخشیدن؛ چیز را که در تصرف و ملکیت ندارد بعطا دادن :
فرستاده گفت ای خداوند رخش
بدشت آهوی ناگرفته مبخش.فردوسی.
به آهو گوید دو بتازی گوید گیر؛ دو تن را بر یکدیگر برآغالد.
شاخ آهو میوه نیارد: ز شاخ آهو هرگز مدار چشم ثمر.قاآنی.
- مثل آهو؛ تند در تک.
- || با چشمانی نیکو.
بباغ اندر کنون مردم نبرّد مجلس از مجلس
براغ اندر کنون آهو نبرّد سیله از سیله.
رودکی.
چون نهاد او پَهَنْد را نیکو
قید شد در پَهَنْد او آهو.رودکی.
آهو از دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه بدانش بازداد.رودکی.
اکنون فکنده بینی از ترک تا یمن
یکچند گاه زیر پی آهوان سمن.دقیقی.
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
کسائی.
آهو مر جفت را بغالد بر خوید
عاشق معشوق را بباغ بغالید.عماره.
بزرگان ببازی بباغ آمدند
همه میش و آهو براغ آمدند.فردوسی.
بپرّیم تا مرغ جادو شویم
بپوییم و در چاره آهو شویم.فردوسی.
چپ و راست گفتی که جادو شده ست
به آورد تازنده آهو شده ست.فردوسی.
نوازنده بلبل براغ اندرون
گرازنده آهو براغ اندرون.فردوسی.
چو زان بگذری سنگلاخ است و دشت
که آهو برآن بر نیارد گذشت.فردوسی.
دگر سو سرخس و بیابان به پیش
گله گشته بر دشت آهو و میش.فردوسی.
همه دشت پر خرگه و خیمه گشت
از انبوه آهو سراسیمه گشت.فردوسی.
چو پیلان بزور و چو مرغان به پر
چو ماهی بدریا چو آهو به بر.فردوسی.
بدان دژ درون رفت مرد دلیر
چنانچون سوی آهوان نرّشیر.فردوسی.
گوزن است اگر آهوی دلبر است
شکاری چنین درخور مهتر است.فردوسی.
ببایست بر کوه آتش گذشت
بمن زار بگریست آهو بدشت.فردوسی.
همه کوه نخجیر و آهو بدشت
چو این شهر بینی نباید گذشت.فردوسی.
نه اندر شکاری که گور افکنی
وگر آهوان را بشور افکنی.فردوسی.
همی کرد نخجیر آهو نخست
ره شیر و جنگ پلنگان نجست
کنون نزد او جنگ شیر ژیان
همانست و نخجیر آهو همان.فردوسی.
بخارید گوش آهو اندرزمان
خدنگی نهاد آن زمان در کمان
سر و گوش و پایش بیک جای دوخت
بر آن آهو آزاده را دل بسوخت.فردوسی.
بگوش یکی آهو اندرفکند
پسند آمدش بود جای پسند.فردوسی.
وزآن پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران همه یوزدار...
قلاده بزر هشتصد بود سگ
که در دشت آهو گرفتی به تگ.فردوسی.
صحرای سنگروی و کُه و سنگلاخ را
از سمّ آهوان و گوزنان شیار کرد.فرخی.
ز مرغ و آهو رانم بجویبار و بدشت
از آن جفاله جفاله از این قطارقطار.عنصری.
آهوی محالات و آرزو را
اندر دل من معدنِ چرا نیست.ناصرخسرو.
بمال و قوّت دنیا مشو غره چو دانستی
که روزی آهوان بودند پر از آرد انبانها(؟).
ناصرخسرو.
کی شناسد قیمت و مقدار دُر بی معرفت
کی شناسد قدر مشک آهوی خرخیز و ختن؟
سنائی.
دیدی آن جانور که زاید مشک
نامش آهو و او همه هنر است؟خاقانی.
سگ تازی که آهوگیر گردد
بگیرد آهوش چون پیر گردد.نظامی.
وقت شکار دل است آهوی تو شیرگیر
گشته گریزان چو شیر زین دل آتش فشان.
سیف اسفرنگ.
چو بستی نرگسش را پردهء خواب
شدی با شمع همدم در تب و تاب
دو مست آهوی خود را تا سحرگاه
چرانیدی بباغ حسن آن ماه.جامی.
بما رقیب تو داند هنر گرفتن عیب
بلی بود هنر سگ گرفتن آهو.
منصور شیرازی.
به پیش اندر آمدْش آهو دو جفت
جوانمرد خندان به آزاده گفت...
کدام آهو افکنده خواهی به تیر
که ماده جوان است و همتاش پیر
چنین گفت آزاده کای شیرمرد
به آهو نجویند مردان نبرد...
وزآن پس هیون را برانگیز تیز
چو آهو ز جنگ تو گیرد گریز.فردوسی.
گشاده برو چرب دستیّ و زور
کمان مهرهء آهو و شیر و گور.فردوسی.
|| کنایه از چشم معشوق.
- آهوَکان؛ آهوان خُرد.
- آهوی سپید؛ رئم. ج، اَرْآم، آرام.
- ماده آهو؛ ظبیه.
- امثال: آهو شدن؛ در تداول عوام، برای یافتن مطلوب یا معشوقی سر به بیابان نهاده رفتن چنانکه کس او را بازیافتن نتواند.
آهوی مانده (آهوی لنگ) گرفتن؛ زبون گیری کردن. زور با ناتوان. جنگ با افتاده :
زهی سوار که آهوی مانده می گیرد!
بود مصاف تو ای چرخ با شکسته دلان
همیشه شیر تو آهوی لنگ می گیرد.صائب.
آهوی ناگرفته بخشیدن؛ چیز را که در تصرف و ملکیت ندارد بعطا دادن :
فرستاده گفت ای خداوند رخش
بدشت آهوی ناگرفته مبخش.فردوسی.
به آهو گوید دو بتازی گوید گیر؛ دو تن را بر یکدیگر برآغالد.
شاخ آهو میوه نیارد: ز شاخ آهو هرگز مدار چشم ثمر.قاآنی.
- مثل آهو؛ تند در تک.
- || با چشمانی نیکو.