آمیزنده
[زَ دَ / دِ] (نف) آنکه آمیزد. || خلط. خالط. لابک. خوش معاشرت. خواهان معاشرت. آمیزگار : و مردمانیند [ خلخیان ] بمردم نزدیک و خوش خو و آمیزنده. (حدودالعالم). ولوالح(1)شهری است خرّم... با آب روان و مردمان آمیزنده. (حدودالعالم). و [ چگلیان ] مردمانی نیک طبعند و آمیزنده و...
آمیزه
[زَ / زِ] (ن مف / نف) آمیخته. مخلوط. ممزوج. کمیژه :
گرد کرده بسی سخن ریزه
نیک و بد خیره درهم آمیزه.سنائی.
الاخلاس؛ آمیزه شدن موی یعنی سیاهی با سپیدی آمیختن. (مجمل اللغه). || پیر و کهل. (برهان). || (اِمص) بضاع. وقاع. آمیغ. آمیغه. || (اِ) مزاج.
- آمیزهای دارو؛ عَقّار (ج، عقاقیر)....
آمیزه موئی
[زَ / زِ] (حامص مرکب)صفت و حالت و کیفیت و چگونگی آمیزه مو.
آمیژ
(اِمص) آمیز. (برهان).
آمیژه
[ژَ / ژِ] (ن مف / نف) آمیزه. (برهان). || شاعر و موزون. (برهان). || مرکب، مقابل بسیط. (بهار عجم). || (اِمص) آمیغ. صحبت. آرمیدن با. آمیزش با جفت.
- آمیژه مو؛ دومو.
آمیص
(معرب، اِ) رجوع به آمص شود.
آمیغ
(اِمص) آمیزش. خلطه. مخالطت. امتزاج. مزج. خلط. || بضاع. مباضعه. مباشرت. مجامعت. وقاع :
چو آمیغ برنا شد آراسته
دو خفته سه باشند برخاسته.عنصری.
بسی گرد آمیغ خوبان مگرد
که تن را کند سست و رخساره زرد.
اسدی.
چو برداشت دلدار از آمیغ جفت
بباغ بهارش گل نوشکفت.اسدی.
آمیغ
(ن مف مرخم) در کلمات مرکبه چون زهرآمیغ و نوش آمیغ و مانند آن،آمیخته و ممزوج و آمیز باشد :
همه به تنبل و رنگ است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
ای از این جوربد، زمانهء شوم
همه شادیّ او غمان آمیغ.رودکی.
بود شادیش یک سر انده آمیغ.
(ویس و رامین).
دم مشک...
آمیغدن
[دَ] (مص) آمیختن :
میامیغ با راستی کج روی
کهن چیز باشد پدید از نوی.
فردوسی (از صاحب انجمن آرا).
آمیغه
[غَ / غِ] (ن مف / نف) آمیخته. || (اِمص) بضاع. وِقاع. (برهان).
آمیغی
(ص نسبی) مرکب، مقابل بسیط. || مزجی. || حقیقی، مقابل مجازی. (برهان).
آمیغیدن
[دَ] (مص) رجوع به آمیغدن شود.
آمین
[آمْ می / آ می] (ع صوت) (از آمُن، نام خدای مصریان) برآور! بپذیر! چنین باد! مستجاب کن! استجابت، اجابت فرما! قبول کن دعای مرا! درگیر فرمای! باجابت مقرون باد! تراج (؟) :
گر در نماز شعرش برخوانی
روح الامین کند ز پَسَت آمین.ناصرخسرو.
تهنیت کرد شاه را قدسی
کرد روح الامین، بر او...
آمین
[آمْ می] (ع ص، اِ) جِ آمّ. قصدکنندگان.
آمینی
(اِخ) نام محلی کنار راه خاش به جالق میان گدار برنجانه و بالاقلعه در 239800 گزی خاش.
آمیوس
(از یونانی، اِ) نانخواه. (بحرالجواهر). زنیان. رجوع به آمی شود.
آن
(ضمیر، ص) اسم اشاره بدور، چنانکه «این» اسم اشاره به نزدیک است. ج، آنان، آنها. و گویند آنان مخصوص بذوی الروح و آنها در غیر ذوی الروح و هم در ذوی الروح مستعمل است :
نزد آن شاه زمین کردش پیام
داروئی فرمای زامهران بنام.رودکی.
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و...
آن
(حرف اضافه) بنا بگفتهء صاحب مجمل التواریخ این کلمه در قدیم معنی «از» میداده است: بر سر حد پارس شهری بنا کرد به آن ایمدگواد نام کرد و آن است که اکنون ارغان خوانند و معنی چنان است، که از ایمد بهتر است برسان جندیشاپور که گفتم. (مجمل التواریخ). به...
آن
[نِ] (ضمیر ملکی) مالِ. متعلق به. از ملک. و گاهی ازآنِ و زآنِ گویند : اسبی بود آنِ منذر اشقر. (ترجمهء طبری بلعمی). و همهء گوسفندان دیگر ازآنِ حیّ، خشک بود. (ترجمهء طبری بلعمی). خاتون کث، دیمعان کث، دو شهرک است خرد و آبادان و بارگاه سغد و سمرقند است...
آن
(ع اِ) وقت. هنگام. لحظه ای که در آنی. دَم. وقت حاضر، متوسط میان ماضی و مستقبل. اندک زمان. ج، آنات: در یک آن. آن به آن.