آنتیک خری
[خَ] (حامص مرکب) عمل آنتیک خر.
آنتیک فروش
[فُ] (نف مرکب) آنکه آنتیک فروشد.
آنتیک فروشی
[فُ] (حامص مرکب)حرفت آنتیک فروش. || (اِ مرکب) دکان آنتیک فروشی.
آنتیل
(اِخ)(1) نام مجمع الجزایری میان امریکای شمالی و جنوبی، و آن بمجمع الجزایر آنتیل بزرگ و مجمع الجزایر آنتیل کوچک منقسم است. سکنهء مجموع آن 8400000 تن. محصول آن قند و شراب رم و قهوه است. جزایر عمدهء آنتیل بزرگ کوبا، ژامائیک (جامائیکا) و هائی تی است و جزایر مهم...
آنتیوش
[تیُشْ] (اِخ)(1) آنتیُش. نامی است که مردم اروپا به انطاکیه میدهند.
.(املای فرانسوی)
(1) - Antioche
آنج
[نَ] (اِ) زعرور. گمان میکنم این صورت مصحف آلج باشد.
آنجا
(اِ مرکب، ق مرکب) از اسماء اشاره بجائی دور چون ثَمَّ و هنا و هنالک در زبان عرب :
از آنجا به نزدیک مادر دوان
بیامد چو خورشید روشن روان.فردوسی.
چو آنجا رسید آن گرانمایه شاه
پذیره شدش پهلوان سپاه.فردوسی.
هم آنجا بدش تاج و گنج و سپاه
هم آنجا نگین و هم آنجا کلاه.فردوسی.
یکی تخت...
آنجاق
(اِ مرکب) (از ترکی جغتائی) آن وقت :
در جافجانان ختا کافر نمیکرد این جفا
این بس که در عهد تو ما یاد آوریم آنجاق را.
خواجو (از شعوری).
آن جهان
[جَ] (اِ مرکب) آخرت. عقبی. اخری. آجله. آجل. آخره. عاقبت. آن سرا. مقابل این جهان، دنیا، اولی، عاجله.
آنچ
(ضمیر + حرف ربط) مخفف آنچه :
بیاورد جاماسب آنچ او بخواست
بپوشید و آنگاه برپای خاست.فردوسی.
هرآنچ آفریده ست جفت آفرید
گشاده ز راز نهفت آفرید.فردوسی.
وآنچ او خَلَق شود چه بود؟ مُحْدَث
هر عاجز این بداند و نادانی.ناصرخسرو.
غافل کی بود خداوند از آنچ
رفت در این سبز و بلند آسیاش.
ناصرخسرو.
توانائی و آفرینش تراست
همی سازی آن...
آنچت
[چِ] (ضمیر + حرف ربط + ضمیر)مخفف آنچه ترا :
بدو گفت زال ای پسر هوش دار
هر آنچت بگویم ز من گوش دار.فردوسی.
آنچش
[چِ] (ضمیر + حرف ربط + ضمیر)مخفف آنچه اش. آنچه او را :
بدو بازداد آنچنان کش بخواست
بیفزود در تن هر آنچش بکاست.فردوسی.
فرود آوردی آنچش خود برآوردی
گسستی هرچه را کآن خود به پیوستی.
ناصرخسرو.
آنچنان
[چُ] (ص مرکب، ق مرکب)مخفف آن چونان. بطوری. بقسمی. بدانگونه. آنطور. آنگونه.
آنچه
[چِ] (ضمیر + حرف ربط) آن چیز که. هر چیز که. هرچه. هرچه را که. تمام چیزها که. آن چیز را که. هر چیز که از :
رو بخور و هم بده که گشت پشیمان
هرکه نخورد و نداد از آنچه بیلفخت.
رودکی.
جدا کرد گاو و خر و گوسفند
بورز آورید آنچه بد سودمند.فردوسی.
بدیشان...
آنح
[نِ] (ع ص) دم برآرنده از تاسه و جز آن. بسختی نفس کشنده. || آنکه تَنحنح کند. آنکه سینه روشن کند. || مجازاً، بخیل، یعنی آنکس که چون چیزی از او خواهند تنحنح آرد از بخل. ج، اُنَّح.
آنحه
[نِ حَ] (ع ص) زَن کوتاه قَد.
آندروماخس
[رُ خِ] (اِخ)(1) آندروماک (تِریاک). نام سرپزشک نِرُن، عظیم روم (54-68 م.). و تریاق یا تریاق فاروق منسوب بدوست. و تریاق مترودیطوس(2) نیز همانست.
(1) - Theriaque d' Andromaque .(املای فرانسوی)
(2) - Theriaque de Mithridate .(املای فرانسوی)
آن دگر
[دِ گَ] (ضمیر مبهم مرکب)دیگری. والاَخر :
هر دو یک گوهرند لیک بطبع
این بیفسرد وآن دگر بگداخت.رودکی.
آندن
[دَ] (پسوند) اندن. چنانکه آنیدن (انیدن)، پس از مفرد امر حاضر درآید و مصدر را متعدی سازد: ایستاندن. پوشاندن. جهاندن. خنداندن. خوراندن. خیزاندن. دواندن. کشاندن. گیراندن.
آندون
(ق) آنجا. مقابل ایدون، اینجا :
راه تو زی خیر و شرّْ هر دو گشاده ست
خواهی ایدون گرای و خواهی آندون.
ناصرخسرو.
|| بدانسوی. بدان جهت :
خواسته چونان دهد که گوئی بستد
روی گه ایدون کند ز شرم گه آندون.فرخی.
|| چنان. مقابل ایدون، چنین. صاحب فرهنگ منظومه گفته است :
مثل آندون چنان، چنین ایدون
آگه...