آموده
[دَ / دِ] (ن مف) آراسته. متحلی :
بخوی خوش آموده بِهْ گوهرم
بر این زیستم هم بر این بگذرم.نظامی.
رجوع به آمای و آمود و آمودن شود. || پرکرده. انباشته. (از برهان). مندرج.
آمور
(اِخ)(1) نام رودی بزرگ، فاصل سیبریا و منچوری، و آن را ساخالین نیز نامند.
(1) - Amur. Amour.
آموریان
(اِخ) قومی از سوریان که نسب به کنعان بن نوح می رسانیدند و در میان اردُن و بحر متوسط مسکن داشتند و سپس درصدد توسعهء مملکت خویش برآمدند و سرانجام تمام باشان را متصرف شدند.
آموز
(نف مرخم) در کلمات مرکبه چون بدآموز و خودآموز و غیره، مخفف آموزنده است :
سزد گر ز خویشان افراسیاب
بدآموز دارد دو دیده پرآب.
فردوسی.
نگار من که بمکتب نرفت و خط ننوشت
بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد.حافظ.
|| (ن مف مرخم) در دست آموز و جز آن، مخفف آموزیده یعنی آموخته است :
ای...
آموزان
(نف، ق) در حال آموزانیدن. در حال آموختن.
آموزاندن
[دَ] (مص) آموزانیدن. تعلیم. آموختن، چون متعدی باشد. رجوع به آموزیدن شود.
آموزانیدن
[دَ] (مص) آموزاندن. تعلیم. (دهار).
آموزش
[زِ] (اِمص) اسم مصدر از آموختن. عمل آموختن. تعلیم : هر کس که آموزش روزگار او را نرم و دانا نکند هیچ دانا را در آموزش او رنج نباید بردن که رنج او ضایع بود. (منسوب به انوشیروان، از قابوسنامه).
بباید خرد شاه را ناگزیر
هم آموزش مرد برنا و پیر.فردوسی.
پدر باید...
آموزشگاه
[زِ] (اِ مرکب) مدرسه.
آموزشی
[زِ] (ص نسبی) طالب علم. دوستدار آموختن :
بدو گفت دانا شود مرد پیر
که آموزشی باشد و یادگیر.فردوسی.
آموزگار
[زْ / زِ] (ص مرکب) آنکه آموزد. آنکه یاد دهد. معلم. آموزنده. استاد. مربی. || توسعاً، ناصح. اندرزگوی. هادی. راهنما. مجرب :
هرکه نامُخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار.رودکی.
هم او آفرینندهء روزگار
بنیکی هم او باشد آموزگار.فردوسی.
کسی کش خرد باشد آموزگار
نگه داردش گردش روزگار.فردوسی.
که نوشه بدی تا بود روزگار
همیشه خرد...
آموزگاری
[زْ / زِ] (حامص مرکب)چگونگی و عمل و صفت آموزگار. تعلیم.
آموزنده
[زَ دَ / دِ] (نف) آنکه آموزد دیگری را. مُعلّم. پیر تعلیم. || آنکه از دیگری آموزد. مُتعلّم.
آموزی
(ص، اِ) نام یکی از چهار طبقهء مردم که جمشید نهاد. و آموزیان عباد یا رؤسای دین بودند. و این کلمه مصحّف آتوربان و آتوریان است :
گروهی که آموزیان خوانیَش
برسم پرستندگان دانیَش.فردوسی(1).
(1) - در بعض نسخه های شاهنامه کاتوزی آمده است بجای آموزی، و آتوربان یا آتوریان صحیح است.
آموزیدن
[دَ] (مص) آموختن. تعلّم : و چنان واجب کندی که ایشان نبشتندی و من بیاموزیدمی. (تاریخ بیهقی).
آموسنی
(اِ) وَسنی. هَبو. هوو. ضَرّه. نباغ. نباج. یاری. زنِ یک شوی نسبت به زن دیگر او.
آموص
(اِخ) (قوی) نام پدر اشعیا، و یهود او را برادر امصیا پادشاه یهودا دانند.
آمولن
[لُ](1) (یونانی، اِ) نشاسته. نشا. لباب البر. لباب الحنطه. لباب الفوم. لباب القمح. آبگون.
(1) - Amulon.
آمون
(اِ) مخفف پیرامون.
آمون
(ص) پُر. لب ریز. لبالب. مملو. (برهان).