آب دهان
[بِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بزاق. بصاق. خیو. تفو. خدو.
- امثال: آب دهان برای چیزی رفتن؛ خواهان و آرزومند آن بودن.
آبدهان
[دَ] (ص مرکب) آنکه سِر نگاه نتواند داشت: آبدهانی است که سخن نگاه نتواند داشت. (نفثه المصدور، در صفت قلم).
آبدهانی
[دَ] (حامص مرکب) صفت آبدهان. صفت آنکه راز نگاه ندارد.
آبدیده
[دی دَ / دِ] (ن مف مرکب) جامه یا متاعی دیگر که در آب افتاده و بدان زیان رسیده باشد.
آب دیده
[بِ دی دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اشک :
فرنگیس چون روی بهزاد دید
شد از آب دیده رخش ناپدید.فردوسی.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدْت ریختن کاریز.کسائی.
بدم چو بلبل و آنان به پیش دیدهء من
بدند همچو گل نوشکفته در گلزار
کنون ز دوری ایشان دو جوی میرانم
ز...
آبدیز
(اِخ) آب دزفول. یکی از روافد رود کارون و آن مهمترین آبراههء کارونست. این رود از مغرب بروجرد سرچشمه میگیرد، مرکب از دو شعبهء متمایز و دور از یکدیگر شمالی و جنوبی. آبهای ناحیهء بروجرد و علی آباد بشعبهء شمالی ریزد. شعبهء جنوبی از جاپلق و گلپایگان خیزد و از...
آبدین
[بِ] (ع ص، اِ) جِ آبِد.
- ابدالاَبدین؛ همیشه. رجوع به اَبَد شود.
آبر
[بُ] (اِخ) قریه ای از سیستان، و ابوالحسن محمد بن حسین بن ابراهیم بن عاصم آبری از ائمهء حدیث بدانجا منسوب است. (معجم البلدان).
آبر
[بِ] (ع ص) آنکه تأبیر خرمابن کند. خرماگشن دهنده. (مهذب الاسماء). رجوع بتأبیر شود.
آبرام
(اِخ) رجوع به ابراهیم شود.
آب راه
(اِ مرکب) رهگذر آب. مجرای آب. نهر. جوی. آب راهه. راه آب. آوره. فرخور.
آبراهام
(اِخ) رجوع به ابراهیم شود.
آب راهه
[هَ / هِ] (اِ مرکب) هر جا که آب در آن گذرد از رود و جوی و مسیل و مانند آن. گذرگاه سیل. (فرهنگستان زمین شناسی) :
خاک خور، گو پس از این روح طبیعی تا من
آب راهه ش ز گذرگاه جگر بربندم.
سیف اسفرنگ.
|| راه آب. مجری. آوره. آب راه. فرخور....
آب رخ
[بِ رُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)اعتبار. جاه. آبرو :
آب رخ زآب پشت بگریزد
کآب پشت آب رویها ریزد.سنائی.
در جستن نان آب رخ خویش مریزید
در نار مسوزید روان از پی نان را.سنائی.
خاقانیا ز نان طلبی آب رخ مریز
کآن حرص کآب رخ برد آهنگ جان کند.
خاقانی.
- آب رخ بردن کسی را؛ آبرو ریختن...
آب رز
[بِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)در تداول شعرا، شراب. خمر :
آب رز باید که باشد در صفا چون آب زر
گر ز زَرّ مغربی ساغر نباشد گو مباش.
ابن یمین.
آب رفت
[رُ] (ن مف مرکب، اِ مرکب)سنگی که در جریان آب بطول زمان ساییده و لغزان و مایل بگردی شده باشد. || ته نشین آب رودخانه ها. (فرهنگستان زمین شناسی).(1)
(1) - و مرادف آن، لای، لرد، لرت، خره، پیخال و نظایر آن است. و برای معنی اخیر ماسه و فُرْش معمول...
آب رفتن
[رَ تَ] (مص مرکب) کوتاه شدن جامهء نو پس از شسته شدن آن.
آبرنگ
[رَ] (اِخ) نام شهری از کشمیر برساحل نهر چالنگر در شمال سملان بفاصلهء 288 هزار گز.
آبرو
[رَ / رُو] (اِ مرکب) راهی برای گذشتن آب باران و غیر آن. آب راهه. راه آب. || مسیل. (صراح).
آبرو
(اِخ) تخلص شاه نجم الدین حاکم دهلی، متوفی به 1161 ه . ق. || لقب حافظ ابرو.