آبسالان
(اِ مرکب) جِ آبسال :
همان شیپور با صد راه نالان
بسان بلبل اندر آبسالان.(ویس و رامین).
آب سبز
[بِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نام بیماریی در چشم، بسیار شایع که از فشار درونی چشم پدید آید.
آبست
[بِ] (ص) مخفف آبستن :
مریمان بی شوی آبست از مسیح
خامشان بی لاف و گفتار فصیح.مولوی.
مشتری شو تا بجنبد دست من
لعل زاید معدن آبست من.مولوی.
آنچه آبست است شب جز آن نزاد
حیله ها و مکرها باد است باد.مولوی.
از یکشبه همخوابی جود تو عجب نیست
گر لای سترون شود آبست نعم را.
معالی بلخی.
|| (اِ)...
آبست
[بَ] (اِ) جزو درونی پوست ترنج و بادرنگ و امثال آن، که آن را گوشت پوست و پیه پوست نیز گویند. || (ص) زمین آماده شده برای زراعت، ظاهراً مخفف آب بسته.
آبستا
[بِ] (اِخ) اَوِستا : و پارسیان از کتاب آبستا که زردشت آورده است. (مجمل التواریخ).
چو اینجا معنی قرآن ندانم
روم آنجا که آبستا بخوانم.خاقانی.
آبستان
[بِ] (ص) آبستن :
بهار تازه آبستان ببار است
چو فردوس برین وقت است و هنگام.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری)(1).
|| (اِ) در این بیت مولوی، آبستان جمع آبست است :
درد زه گر رنج آبستان بود
بر جنین اشکستن زندان بود.
(1) - آبستن بودن کلمه، در بیت سوزنی بعید نمینماید و نسخه ای که صاحب...
آبستن
[بِ تَ] (ص) هر مادینه از انسان و حیوان که بچه در شکم دارد. حامل. حامله. آبست. بارور. باردار. حُبْلی. (دهار). بارگرفته. حمل برداشته :
پریچهره آبستن آمد ز مای
پسر زاد از این نامور کدخدای.فردوسی.
که ازبهر او ازدرِ بستن است
همان نیز بیمار و آبستن است.فردوسی.
گل آبستن از باد مانند مریم
هزاران پسر...
آبستن شدن
[بِ تَ شُ دَ] (مص مرکب) آبستن گشتن. آبستن گردیدن. آبستن آمدن. تمخض. حَبَل. (دهار). بار گرفتن. بار برداشتن. حامله گشتن. حمل برداشتن. بچه گرفتن. زه برداشتن. باربردار شدن ماده از نر. || زنده شدن و شکوفهء خرد برآوردن درخت در آخر زمستان و اول بهار.
آبستن کردن
[بِ تَ کَ دَ] (مص مرکب) احبال. (زوزنی). القاح.
آبستنگاه
[بِ تَ] (اِ مرکب) در بعض فرهنگها به معنی آبشتنگاه و خلوت خانه و طهارتخانه و خلاخانه نوشته اند و بیت قریع الدهر را چنانکه برای آبشتنگاه، برای این کلمه نیز شاهد آورده اند.
آبستن گردانیدن
[بِ تَ گَ دَ] (مص مرکب) آبستن کردن.
آبستن گشتن
[بِ تَ گَ تَ] (مص مرکب) آبستن شدن. رجوع به آبستن شدن شود :
این بلایه بچگان را ز چه کس آمده زِه
همه آبستن گشتند به یک شب کِهْ و مِهْ.
منوچهری.
|| رشوه در خفا ستده بودن.
آبستنی
[بِ تَ] (حامص) حَبَل. (دهار). حمل. باروری. بار :
ترا پنج ماهست از آبستنی
از این نامور بچهء رستنی.فردوسی.
زآبستنی تهی نشوی هرگز
هرچند روزروز همی زایی.ناصرخسرو.
- امثال: آبستنی نهان بود و زادن آشکار.
آبسته
[بَ تَ / تِ] (ص) آبست. زمین راست کرده برای زراعت.
آبسته
[بِ تَ / تِ] (اِ) آبست. زهدان. رَحِم. || (ص) آبستن. || متملق و چاپلوس. خوشامدگوی. معانی مذکور در فرهنگها برای این کلمه آمده است و شاهدی برای هیچیک یافته نشد، تنها این کلمه در بیت ذیل دیده میشود :
نه آرامید دیو دژ برامش
همان آبسته خوی خویش کامش
جز آنگاهی که...
آبسر
[سَ] (اِ مرکب) آبسَرد. لرزانک گونه که از آب گوشت یا آب کله پاچه کنند(1).
(1) - بکار بردن این کلمه بجای ژلاتین بی تناسب نمی نماید.
آب سرخ
[بِ سُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شراب. خمر :
من و آب سرخ و سر سبز شاه
جهان گو فروشو به آبِ سیاه.نظامی.
آبسرد
[بِ سَ] (اِخ) نام محلی بر کنار راه خرّم آباد به بروجرد میان چغلوندی و بروجرد، و فاصلهء آن تا خرم آباد 7600 گز است.
آبسرد
[سَ] (اِ مرکب) آبسر.
آب سردی
[بِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آب که پس از بول از مجری برآید. ودی. وذی. (زمخشری).