آب خوز
(اِخ) رودی نزدیک قریهء امیرآباد در سرحد ایران و روس.
آبخوست
[خوَ / خو] (اِ مرکب) آبخو. آبخست.
آب خون
(اِ مرکب) آبخست است که جزیرهء میان دریا باشد. (برهان). شاهدی برای این کلمه پیدا نشد، ممکن است مصحف آبخو یا آبخوست باشد. || خونابه.
آب خیز
(اِ مرکب) طوفان :
آب خیز است این جهان کشتیت را
بادبان این طاعت و دانش خله.ناصرخسرو.
و دل در میان طوفان بلا و آبخیز محنت و عنا گرفتار شد. (تاج المآثر).
اندر این آب خیز نوح توئی
واندر این دامگه فتوح توئی.اوحدی.
|| طغیان و افزایش آب در فصل بهار. بهارآب : و ایشان را...
آبد
[بِ] (ع ص) جاودانه. ج، آبدین. || مرغ مقیم بیک جا، خلاف قاطع. || جانور وحشی.
آب دادن
[دَ] (مص مرکب) آبیاری کردن. پسانیدن.
آبداده
[دَ / دِ] (ن مف مرکب) گوهردار. تیزکرده : گفتند پادشاه ما مسعود است هر کس که بی فرمان سلطان ما اینجا آید زوبین آبداده و شمشیر است. (تاریخ بیهقی).
دیو هگرز آبروی من نبرد زآنک
روی بدو دارد آبداده سنانم.ناصرخسرو.
پر آب داده حسامم به دست نصرت تو
ترا چه حاجت باشد به...
آبدار
(نف مرکب) شربت دار. ساقی. ایاغچی. و در این زمان خادمی که بکار تهیهء چای و قهوه و غلیان است :
بیوسف چنین گفت پس آبدار
که ای مایهء علم و گنج وقار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ز یوسف پذیرفت پس آبدار
که گر بازخواند مرا شهریار...
شمسی (یوسف و زلیخا).
بپرسید از او پیشتر آبدار
که ای...
آبدارخانه
[نَ / نِ] (اِ مرکب) اطاقی که مخصوص تهیهء چای و قهوه و شربت و امثال آن است در خانه های بزرگان. || مجموع آلات و ادوات و خدّام و ستور آبداری در دستگاه سلاطین و حکام.
آبدارک
[رَ] (اِ مرکب) نام مرغکی است که به عربی صعوه گویند. (از ربنجنی).
آبدارو
(اِ مرکب) زفت رومی. || مومیایی. و محمد بن زکریای رازی دوای دیگری را به این اسم خوانده. (تحفه).
آبداری
(حامص مرکب) شغل آبدار :
سوی آبداری رسید آبدار
نکوهیده خواندار برشد بدار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| طراوت. تازگی. ریّ :
بدین آبداری و این راستی
زمان تا زمان آیدش کاستی.فردوسی.
|| (اِ مرکب) اسبی یا استری که بر آن اثاث آبدارخانه حمل کنند و نیز خود آن اثاث را آبداری گویند. || نمدی از جنس...
آب داغ
[بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)آب جوشانیده. آب گرم کرده: یک استکان آب داغ.
آبدان
(اِ مرکب) غدیر. ژی. آبگیر. ژیر. آژیر. حوض. آب انبار. شمر. (صحاح الفرس). کوژی. غفچی. فرغر :
کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار
زیبق چو آب برجهد از ناف آبدان.
(منسوب به رودکی).
نه هر کس کو بملک اندر مکین باشد ملک باشد
نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد.
فرخی.
آبدان گشت نیلگون...
آبدان
[بَ] (ص مرکب) مخفف آبادان.
آبدانک
[نَ] (اِ مصغر) مثانهء کوچک. (فرهنگستان پزشکی).
آبدانی
[بَ] (حامص مرکب، اِ مرکب)مخفف آبادانی:
شانی ز آبدانی عالم کناره کرد
چندانکه در جهان خرابش ندید کس.شانی.
آب درخت کافور
[بِ دِ رَ تِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) ماءالکافور. (تحفه).
آب در خصیه
[دَ خُ یَ / یِ] (اِ مرکب)(1)اُدره. قیل الماء. قیله.
.
(فرانسوی)
(1) - Hydrocele
آب دز
[دِ] (اِخ) رجوع به آبدیز شود.