احب
[اَ حَب ب] (اِخ) (رئیس...) قاضی مدینه در خلافت عمر. رجوع به حبط ج1 ص167 شود.
احباء
[اَ حِبْ با] (ع ص، اِ) اَحِبّا. جِ حبیب. (دهّار). دوستان :
درد احبا نمی برم به اطبا. سعدی.
احباء
[اِ] (ع مص) نرسانیدن تیر بر نشانه.
احباء
[اَ] (ع اِ) جِ حَبأ.
احباب
[اِ] (ع مص) بخفتن شتر. (زوزنی). فروخفتن شتر و مانده گردیدن یا شکستن عضو آن یا بیمار شدن آن و بر جای ماندن تا بمیرد. (منتهی الارب). || به شدن از بیماری. || دانه گرفتن کشت. (منتهی الارب). بادانه شدن کشت. (تاج المصادر). || دوست داشتن کسی را. (منتهی الارب)....
احباب
[اَ] (ع ص، اِ) جِ حِبّ. (زمخشری). || جِ حُبّ. || جِ حبیب :
احباب ورا سعادت بی غم باد.منوچهری.
این قابض ارواح، این هادم لذات است. این مفرق احباب است. (قصص الانبیاء).
فروگذاری درگاه شهریار جهان
فراق جوئی از اولیا و از احباب.مسعودسعد.
روزگار که مفرق احباب و ممزق اصحاب است، میان ایشان تشتیت...
احباب
[اَ] (اِخ) موضعی است بدیار بنی سلیم. (منتهی الارب). و ذکر آن در شعر آمده است. (معجم البلدان). || شهری است در جنب سوارقیه از نواحی مدینه. (معجم البلدان).
احباج
[اِ] (ع مص) نزدیک شدن. بالا برآمدن تا دیده شود. || برآمدن رگها و سطبر گردیدن. || ناگهان پیدا گردیدن. (منتهی الارب).
احبار
[اَ] (ع اِ) جِ حِبر و حَبر. دانایان. (غیاث). دانشمندان: پدر او از اخیار عباد و احبار عُبّاد و اقطاب زهّاد بود. (ترجمهء تاریخ یمینی). || علمای یهود. || مدادها(1). || نشانها. || صورتها.
- سورهء احبار؛ سورهء مائده. (غریبین ابوعبید هروی).
- کعب الاحبار؛ و آن غلط است و صحیح آن...
احبار
[اِ] (ع مص) نشان گذاشتن. || بسیارنبات گردیدن زمین. || شاد کردن. (منتهی الارب).
احباس
[اَ] (ع اِ) جِ حَبس و حِبس.
احباس
[اِ] (ع مص) وقف کردن چیزی: الوقف هو احباس العین و تسبیل المنفعه.
- احباس فرس؛ وقف کردن اسب در راه خدای. (منتهی الارب).
|| در بند نگاه داشتن. || بستن اسب را جائی در راه خدا.
احباش
[اِ] (ع مص) بچهء سیاه زادن. (منتهی الارب). فرزند حبشی لون زادن. (تاج المصادر).
احباض
[اِ] (ع مص) احباض حق؛ باطل کردن آن. ربودن حق. (منتهی الارب). حق کسی را باطل کردن. (تاج المصادر). || احباض رکیه؛ پاک کاویدن چاه را که در وی هیچ آب نماند. (منتهی الارب). آب چاه کشیدن چنانکه در آن هیچ آب نماند. || احباض سهم؛ نگذرانیدن تیر را از...
احباط
[اِ] (ع مص) احباط ماء رکیه؛ رفتن آب چاه و بازنیامدن. (منتهی الارب). || احباط از فلان؛ اعراض از او. (منتهی الارب). || باطل گردانیدن. باطل کردن عمل. (تاج المصادر). باطل کردن ثواب عمل: احبطه الله؛ باطل گرداناد خدای او را.
احباق
[اِ] (ع مص) گردن نهادن به. نرم شدن: احبق القوم. (منتهی الارب).
احبال
[اَ] (ع اِ) جِ حَبل و حَبَل.
احبال
[اِ] (ع مص) آبستن کردن. (تاج المصادر) (منتهی الارب). || احبال عضاه؛ پریشان افتادن گل آن و پژمرده گردیدن. (منتهی الارب). || بر بیاوردن کشت. (زوزنی).
احبجرار
[اِ بِ] (ع مص) دمیده شدن از خشم. (منتهی الارب). || احبجرار شی ء؛ سطبر گردیدن.
احبش
[اَ بُ] (ع اِ) گروهی از سیاهان. ج، اَحابش.
