آشمالی
(حامص مرکب) تملق. تَبصبُص. چاپلوسی. دُم لابه. خوش آمدگوئی :
می کند دم لابه ها تا استخوانی میخورد
عمر او در آشمالیّ و خوش آمد میرود.
شفائی.
|| قلتبانی. کشخانی.
آشموغ
(1) (اِخ) نام دیویست از پیروان آهرمن که سخن چینی و دروغ گفتن از کسی بدیگری و جنگ افکندن میان دو تن شغل اوست. برای امثله رجوع به آسموغ شود.
(1) - این کلمه را فرهنگ نویسان بغلط با سین مهمله (آسموغ) ضبط می کنند.
آشمیدن
[شَ دَ] (مص) مخفف آشامیدن :
خوش دل شد و آرمید با او
هم خورد و هم آشمید با او.نظامی.
آشنا
[شْ / شِ] (ص) آشنای. معروف. مأنوس. مألوف. گستاخ. نزدیک. اُلفت گرفته. مستأنس بتعارف. پیوسته. بسته. شناسا. شناسنده. مقابل بیگانه، ناآشنا، غریب :
تا دل من در هوای نیکوان شد آشنا
در سرشک دیده گردانم چو مرد آشنا.
رودکی.
غریبی گرچه باشد پادشائی
بگرید چون ببیند آشنائی.(ویس و رامین).
بخدمت همی آمدم سوی تو
مگر با سعادت...
آشنا
[شْ / شِ] (اِ) آشناه. شنا. شناو. شناه. شناوری. سباحت. آب بازی :
آشنا ورزمی ز اشک دو چشم
اگرم چشم آشنا باشد.مسعودسعد.
هر وهم که هست کی تواند
در بحر مدیحت آشنا کرد؟مسعودسعد.
مانند زنگئی که بر آتش همی طپد
زلفش در آب دیده همی کرد آشنا.معزی.
در چشمهء وزارت و در بحر مملکت
ماند به آشنای...
آشنا
[شْ / شِ] (اِخ) تخلص شاعری پارسی سرای هندوستانی، موسوم به میرزا محمدطاهر، پسر نواب ظفرخان احسان که بنام عنایت خان معروف بوده. اشعار او را با عنوان کلیات آشنا جمع کرده اند. در مدح شاه جهان و داراشکوه قصاید بسیار دارد و1077 ه .ق . درگذشته است. || تخلص...
آشناروی
[شْ / شِ] (ص مرکب)روشناس. دلنشین. دلپذیر. مقابل دشمن روی :
آشناروی دیدهء عرفان
گر نداری ز عارفان بستان.سنائی.
در این عهد از وفا بویی نمانده ست
بعالم آشنارویی نمانده ست.خاقانی.
بنالم کآرزوبخشی ندیدم
بگریم کآشنارویی ندارم.خاقانی.
روز و شب آورده ام در معنی بیگانه روی
چون کنم صائب ندارم آشناروی دگر.
صائب.
آشناگر
[شْ / شِ گَ] (ص مرکب) شناگر. آشناور. شناور. سباح. آب باز.
آشناگری
[شْ / شِ گَ] (حامص مرکب)شناوری. سباحت.
آشناو
[شْ / شِ] (اِ) آشنا. آشناه. شناه. شناوری. سباحت.
آشناور
[شْ / شِ وَ] (ص مرکب) شناور. آشناگر. شناگر. آب باز. سابح. سَبّاح :
روان اندر او کشتی و خیره مانده
ز پهنای او دیدهء آشناور.فرخی.
بریگ اندر همی شد مرد تازان
چو در غرقاب مرد آشناور.
لبیبی.
آن آشناوشی که خیال است نام او
در موج آب دیدهء من آشناور است.
سیدحسن غزنوی.
آن قَدَر دستی که خرچنگ...
آشناوری
[شْ / شِ وَ] (حامص مرکب)شناوری. سباحت.
آشناه
[شْ / شِ] (اِ) شناه. آشنا. شنا. سباحت :
بزرگان بدانش بیابند راه
ز دریا گذر نیست بی آشناه.فردوسی.
چو بشنید آوازش افراسیاب
همانگه برآمد ز دریای آب
بدستش همی کرد و پای آشناه
بیامد بجائی که بد پایگاه.فردوسی.
بدست چپ و پای کرد آشناه
بدیگر ز دشمن همی جست راه.فردوسی.
آشنایی
[شْ / شِ] (حامص) آشنائی. تعارف. معارفه. معرفت. عرفان. شناخت. شناسائی. قرب. نزدیکی. الفت. انس. استیناس. مقابل بیگانگی :
از ایران و توران جدایی نبود
که با جنگ و کین آشنایی نبود.فردوسی.
نه من با پدر بیوفایی کنم
نه با اهرمن آشنایی کنم.فردوسی.
بدان راستی دل گوایی دهد
مرا با پسر آشنایی دهد.فردوسی.
به آغاز آن آشنایی...
آشو
(نف مرخم) مخفف آشوب. (جهانگیری) :
ز باغ عافیت بویی ندارم
که دل گم گشت و دلجویی ندارم
فلک پل بر دلم خواهد شکستن
کز آب عافیت جویی ندارم
بسازم مجلسی از سایهء خویش
که آنجا مجلس آشوئی ندارم.خاقانی.
و ظاهراً آشو فقط در صورت ترکیب معنی بخشد و استعمال آن به تنهائی و انفراد بسته به...
آش و آب
[شُ] (اِ مرکب، از اتباع) آش و جز آن. آش و مانند آش.
آشوب
(اِمص، اِ) (اسم مصدر آشفتن و آشوفتن: آشفتم. بیاشوب) اختلاف. فتنه. فساد. تباهی :
بفر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال.دقیقی.
وزآن پس چنین گفت افراسیاب
که بد در جهان اندرآمد بخواب
از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آید گوزن و پلنگ.فردوسی.
ز آشوب وز جنگ روی...
آشوب
(اِخ) تخلص شاعری از متأخرین از مردم طهران، معاصر صاحب مجمع الفصحاء. نام او ابوالقاسم بوده است. || شاعری مسمی بحسین از مردم مازندران که بهندوستان مهاجرت کرده. || شاعری از اهل همدان. || شاعری هندوستانی موسوم بمحمد بخش، و او در زمان شجاع الدوله و پسرش آصف الدوله میزیسته...
آشوب انگیز
[اَ] (نف مرکب) فتنه انگیز.
آشوب انگیزی
[اَ] (حامص مرکب)فتنه انگیزی.