آشنا
[شْ / شِ] (اِ) آشناه. شنا. شناو. شناه. شناوری. سباحت. آب بازی :
آشنا ورزمی ز اشک دو چشم
اگرم چشم آشنا باشد.مسعودسعد.
هر وهم که هست کی تواند
در بحر مدیحت آشنا کرد؟مسعودسعد.
مانند زنگئی که بر آتش همی طپد
زلفش در آب دیده همی کرد آشنا.معزی.
در چشمهء وزارت و در بحر مملکت
ماند به آشنای پدر آشنای تو.معزی.
از تو بودم به آستانهء خواجه عارف معرفت
وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا.سنائی.
غرقهء دریای حیرت خواستی گشتن ولیک
آشنائی ما برونْت آورد از او بی آشنا.
سنائی.
بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا
با گهر در قعر دریا آشنائی چون کنم؟
سنائی.
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
در بحر لهو باد و طرب آشنای تو.سوزنی.
با علم آشنا شو و از آب بر سر آی
کز آب بر سر آمدن از علم آشناست.کمال.
هر دو بحری آشناآموخته
هر دو جان بی دوختن بردوخته.مولوی.
آن سکون سابح اندر آشنا
به ز جهد اعجمی با دست و پا.مولوی.
هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی از من تو سباحی مجو.مولوی.
همچو کنعان کآشنا میکرد او
که نخواهم کشتی نوح عدو.مولوی.
کاشکی او آشنا ناموختی
تا طمع در نوح و کشتی دوختی.مولوی.
دلت را با غم عشقش به معنی آشنائی ده
که تن را آشنا کردن نمی شاید در این دریا.
سلمان.
- مردِ آشنا؛ سباح :
تا دل من در هوای نیکوان شد آشنا
در سرشک دیده گردانم چو مرد آشنا.
رودکی.
- آشنا ورزیدن؛ آشنا کردن. سباحت.
|| در غالب فرهنگها به کلمهء آشنا معنی شناور و سابح داده اند و بیت ابوشکور را مثال آورده اند :
کسی کاندر آبست و آب آشناست
از آب ار چو زآتش بترسد رواست.
و این بی شبهه غلط است چه در این بیت آشنا بمعنی عارف و شناساست و با ترکیب با آب معنی عارف بشنا و دانندهء شناوری داده است و کلمهء آشنا بانفراده به معنی شناور و سباح نیامده است.
آشنا ورزمی ز اشک دو چشم
اگرم چشم آشنا باشد.مسعودسعد.
هر وهم که هست کی تواند
در بحر مدیحت آشنا کرد؟مسعودسعد.
مانند زنگئی که بر آتش همی طپد
زلفش در آب دیده همی کرد آشنا.معزی.
در چشمهء وزارت و در بحر مملکت
ماند به آشنای پدر آشنای تو.معزی.
از تو بودم به آستانهء خواجه عارف معرفت
وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا.سنائی.
غرقهء دریای حیرت خواستی گشتن ولیک
آشنائی ما برونْت آورد از او بی آشنا.
سنائی.
بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا
با گهر در قعر دریا آشنائی چون کنم؟
سنائی.
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
در بحر لهو باد و طرب آشنای تو.سوزنی.
با علم آشنا شو و از آب بر سر آی
کز آب بر سر آمدن از علم آشناست.کمال.
هر دو بحری آشناآموخته
هر دو جان بی دوختن بردوخته.مولوی.
آن سکون سابح اندر آشنا
به ز جهد اعجمی با دست و پا.مولوی.
هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی از من تو سباحی مجو.مولوی.
همچو کنعان کآشنا میکرد او
که نخواهم کشتی نوح عدو.مولوی.
کاشکی او آشنا ناموختی
تا طمع در نوح و کشتی دوختی.مولوی.
دلت را با غم عشقش به معنی آشنائی ده
که تن را آشنا کردن نمی شاید در این دریا.
سلمان.
- مردِ آشنا؛ سباح :
تا دل من در هوای نیکوان شد آشنا
در سرشک دیده گردانم چو مرد آشنا.
رودکی.
- آشنا ورزیدن؛ آشنا کردن. سباحت.
|| در غالب فرهنگها به کلمهء آشنا معنی شناور و سابح داده اند و بیت ابوشکور را مثال آورده اند :
کسی کاندر آبست و آب آشناست
از آب ار چو زآتش بترسد رواست.
و این بی شبهه غلط است چه در این بیت آشنا بمعنی عارف و شناساست و با ترکیب با آب معنی عارف بشنا و دانندهء شناوری داده است و کلمهء آشنا بانفراده به معنی شناور و سباح نیامده است.