آزخ
[زَ] (اِ) واژو. (زمخشری). بالو. ثؤلول. کوک. اَژخ. زخ. زگیل. پالو. سگیل. وارو. و آن برآمدگیهای خرد باشد چندِ ماشی و بزرگتر، گوشتین برنگ پوست و غیرحساس که بر دستها و گاه بر روی افتد :
آن سرخ عِمامه بر سر او
چون آزخ زشت بر سر ...ـر.مرادی.
از راستی تو خشم خوری دانم
بر بام چشم سخت بود آزخ.کسائی.
و خداوندان فسون آژخ را بوی [ به جو ]افسون کنند بماه کاست و بپوشانندش تا آزخ فروریزد. (نوروزنامه).
بگرد عارض آن ماه روی چاه زنخ
سپاه زنگ درآمد بسان مور و ملخ
گل رخانْش ز مشک سیاه خالی داشت
چه جرم کرد که گل خار گشت و مشک آزخ؟
سوزنی.
آن سرخ عِمامه بر سر او
چون آزخ زشت بر سر ...ـر.مرادی.
از راستی تو خشم خوری دانم
بر بام چشم سخت بود آزخ.کسائی.
و خداوندان فسون آژخ را بوی [ به جو ]افسون کنند بماه کاست و بپوشانندش تا آزخ فروریزد. (نوروزنامه).
بگرد عارض آن ماه روی چاه زنخ
سپاه زنگ درآمد بسان مور و ملخ
گل رخانْش ز مشک سیاه خالی داشت
چه جرم کرد که گل خار گشت و مشک آزخ؟
سوزنی.