آچاردن
[دَ] (مص) آچاریدن. چاشنی و آچار بطعام زدن :
عذر طرازی که میر توبه ام اشکست
نیست دروغ ترا خدای خریدار
راست نگردد دروغ و مکر بچاره
معصیتت را بدین دروغ میاچار.
ناصرخسرو.
دیو است جهان که زهر قاتل را
در نوش بمکر می بیاچارد.ناصرخسرو.
فلک مر خاک را ای خاک خور در میوه و دانه
زبهر تو بشور...
آچاک
(اِ) خاک. شاهدی برای این کلمه یافته نشد و دور نیست که تصحیفی از آخال بمعنی خاشاک باشد.
آچمز
[مَ] (ترکی، ص) (ظ. از ترکیِ آچلمز به معنی باز نمی شود) مهره ای که اگر آن را برگیرند شاه شطرنج زده شود.
آچین
(اِ) درختی عظیم با برگی کم عرض و طویل و گلی پنج برگ و سفید و خوشبوی، و این درخت در اول گل آرد و سپس برگ کند و پوست بیخ آن مسهلی قوی است.
آح
(ع اِ) سپیدهء خایه. بیاض البیض. سپیدهء تخم مرغ.
آحاب
(اِخ) اَحاب. رجوع به اَخاب شود.
آحاد
(ع اِ) جِ اَحَد. یکان. (التفهیم). یک یک افراد و اشخاص : و قاضی فتوی داد که خون یکی از آحاد رعیت ریختن سلامت نفس پادشاه را، روا باشد. (گلستان). || مرتبهء اول از طبقات عدد.
آحاز
(اِخ) نام یازدهمین پادشاه یهود، پسر یوثام و پدر حزقیا. و این کلمه را آخار هم نوشته اند.
آخ
(صوت) صوتی است مرادف وای و اُف، حاکی از درد و رنج و تعب :
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند اینچنین آخ تنم.صفار.
|| آفرین. بخ. بارک الله.
آخا
(صوت) آخ. آفرین.
آخاء
(ع اِ) جِ اَخ. اخوان. اِخوه.
آخال
(اِ) سقط. افکندنی. نابکار. حشو. فضول. بدترین چیزی. (فرهنگ اسدی، خطی). و این کلمه صورتی از آشغال متداول امروز است :
از عمر نمانده ست برِ من مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست بمن بر مگر آخال.
کسائی مروزی.
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال.
فرخی.
ای مشکفشان...
آخال
(اِخ) نام شهری. و رجوع به آخال تزیخه و آخال تکه شود.
آخال تزیخه
[تِ خَ] (اِخ) شهری است در گرجستان بر ساحل پسخوچای دارای شانزده هزار سکنه که قسمتی از آن ارمنی باشد.
آخال تکه
[تِکْ کَ] (اِخ) نام واحه ای از ترکستان روس در دامنهء قبه داغ، و رود اترک از آنجا گذرد.
آختاتار
(اِخ) نام محلی کنار راه سنندج و ساوجبلاغ میان سه راهی و کانتوار در 231 هزارگزی سنندج.
آختاچی
(ترکی، ص مرکب، اِ مرکب)شاه و فرمانروایی که دست نشانده و تابع شاه و فرمانروایی بزرگتر باشد.
آختن
[تَ] (مص) آهختن. آهیختن. برآوردن. آهنجیدن. لنجیدن. کشیدن. برکشیدن. تشهیر. بیرون کشیدن. بیرون کردن. یازیدن. سَلّ. استلال. اخراج :
یکی آخته تیغ زرین ز بر
یکی بر سر آورده سیمین سپر.اسدی.
تا بتاج هدهد و طاوس در کین عدوت
تیرهای پرزده ست و تیغهای آخته.انوری.
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای
صلح کردیم...
آخته
[تَ / تِ] (ن مف) اَخْته. آهخته. آهیخته. کشیده. برکشیده. آهنجیده. لنجیده. مسلول. مشهر. بیرون کرده. برآورده. بیرون کشیده. مستخرج. || درازکرده. ممدود. ممدوده. مبسوط. || برافراشته. مرفوع. بلندکرده. برفراشته. || بردوخته به (چشم). || کنده. برکنده (جامه). || کشیده (صف و رده). || پیوسته. متصل. || نواخته. بساز و...
آخته
[تَ / تِ] (ترکی، ص)خایه برکشیده. خصی کرده از جانوران و خاصه اسب و خروس. اَخته.