آختن
[تَ] (مص) آهختن. آهیختن. برآوردن. آهنجیدن. لنجیدن. کشیدن. برکشیدن. تشهیر. بیرون کشیدن. بیرون کردن. یازیدن. سَلّ. استلال. اخراج :
یکی آخته تیغ زرین ز بر
یکی بر سر آورده سیمین سپر.اسدی.
تا بتاج هدهد و طاوس در کین عدوت
تیرهای پرزده ست و تیغهای آخته.انوری.
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای
صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست.
سعدی.
گرش بر فریدون بدی تاختن
امانش ندادی بتیغ آختن.سعدی.
تیغ زبان آخت برای جدل
کی شده در شهرت کاذب مثل.؟
- آختن جامه و پوست؛ بیرون کردن و برکشیدن و برکندن آن از تن :
کمانهای ترکی بینداختند
قبای نبردی برون آختند.فردوسی.
گوان جامهء رزم برآختند
نیایش کنان دست بفراختند.اسدی.
ز تن پوستهاشان برون آختند
وزآن جامهء گونه گون ساختند.اسدی.
- آختن ریسمان و نخ و طراز و مانند آن؛مد و بسط و کشیدن آن :
بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت
بر بدستی جای بر، جولان کند چون بابزن.
منوچهری.
چون طرازی آخته فردا بخواهی ریختن
گر کشد بر جامهء جاهت فلک نقش طراز.
سنائی.
- آختن صف؛ صف کشیدن. رده شدن :
همیدون صف شاعران آخته
بخوانده ثناها و پرداخته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- از خانه بیاختن؛ از خانه بیرون بردن و بیرون کردن :
بدان ای پدر کآن جوانان من
که هستند همزاد و اخوان من
ز خانه مرا چون بدشت آختند
برهنه بچاهم درانداختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- برون آختن؛ بدر کشیدن. بدر آوردن. بیرون کردن. اخراج :
بکشتی و مغزش برون آختی
مر آن اژدها را خورش ساختی.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج1 ص33).
- دست آختن؛ دست دراز کردن. دست یازیدن :
ندانست کس غارت و تاختن
دگر دست سوی بدی آختن.فردوسی.
به ایزدگشسب آن زمان دست آخت
به بیهوده بر، بند و زندانْش ساخت.
فردوسی.
تو نشنیدی این داستان بزرگ
که شیر ژیان افکند پیش گرگ
که هر کو بخون کیان دست آخت
زمانه جز از خاک جایش نساخت.
فردوسی.
میان تنگ خون ریختن را ببست
ببهرام آذرمهان آخت دست.فردوسی.
بدو [ به مانی ] گفت کای مرد صورت پرست
بیزدان چرا آختی خیره دست؟فردوسی.
چو آمد بدانجایگه دست آخت [ سیاوش ]
دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت
بیاراست شهری بسان بهشت
بهامون گل و سنبل و لاله کشت.فردوسی.
میان بزرگان بیازید و دست
بدان جام می آخت و بر پای جست.
فردوسی.
سرشکی سوی دیگر انداختی
دگر دست جای دگر آختی.فردوسی.
ستمگر [ افراسیاب ] بدانگونه بد آخت دست
دل هر کس از کشتن او [ سیاوش ] بخست.
فردوسی.
زمانی بخوان، دستها آختند
بخوردند یک لخت و پرداختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو نتوان بافلاک دست آختن
ضروری است با گردشش ساختن.سعدی.
- کین (کینه) آختن؛ کین کشیدن. انتقام گرفتن. جنگ کردن :
دگر آنکه گفتی که از تاختن
نیاسودی از رنج و کین آختن.فردوسی.
همی تاخت وآن باره را تیز کرد
همی آخت کینه همی کشت مَرد.فردوسی.
سپاه پراکنده کرد انجمن
همی رفت تا بیشهء نارون...
همی برد بر هر سویی تاختن
بدان تاختن بود کین آختن.فردوسی.
دگر اسب شبدیز کز تاختن
نماندی بهنگام کین آختن.فردوسی.
یلانی که شان پیشه کین آختن
شبان روز خو کرده بر تاختن.اسدی.
کنون باید این رزم را ساختن
توانی مگر کین از او آختن.اسدی.
دگر باره هر دو سپه ساختند
کشیدند صف تیغ و خشت آختند.اسدی.
گر دلت بر نیکی همسایه ات کینه گرفت
کینت از بدفعل جان خویش باید آختن.
ناصرخسرو.
امروز در این دولت و این ملک مهیا
هر قوم که آیند بکین آخته سکین...معزی.
منم که همچو کمان دستمال ترکانم
همه ز غمزه خدنگ آخته بکینهء من.
خاقانی.
|| بهم پیوستن. متصل کردن :
پیاده سپر در سپر آخته
خدنگ افکن از پس کمین ساخته.اسدی.
- آختن رود و امثال آن؛ نواختن یا بساز و بسامان آوردن و کوک کردن آن :
همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم
ببزم ساخته، رود آخته دو صد چرگر.
؟ (از فرهنگ اسدی، خطی).
|| افراختن. برکشیدن. ترفیع. برکردن. افراشتن. بلند کردن. اِعلاء :
زن و شوی هر دو بهم ساختند
سر تاجشان بر سپهر آختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو شاهان یکی مرکبش ساخته
سرش بر سپهر بلند آخته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بحد خنجر و نعل تکاوران کردی
زمین هامون دریا و کوه آخته، غار.
مسعودسعد.
ببوستان شرف خرمی و پیروزیست
که سرو آخته قدی ببوستان شرف.
سوزنی.
|| چشم دوختن. دیده آختن در (اندر، به) :
بدو [ بیوسف ] بود چشم و دل خلق و بس
نبد آگه از مرگ خود هیچ کس
عزیز اندرو دیده ها آخته
دل و هوش خود پاک پرداخته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| گستردن. پراکندن :
کاه داری آخته بر روی آب
زهر داری ساخته در زیر قند.ناصرخسرو.
|| معنی آختن در بیت ذیل اگر تصحیفی در آن راه نیافته باشد معلوم نیست و شاید بمعنی روشن شدن و یا آگاهی یافتن باشد :
بدان تا شب تیره بی آختن
نیارد ز ترکان کسی تاختن
دوصد باره عراده و منجنیق
نهاد از برش هر سویی جاثلیق.فردوسی.
|| در بیت ذیل آختن را ظهوری به معنی مصفا و مروق کردن شراب آورده است و البته محل اعتماد نیست جز آنکه شواهد دیگری یافته شود :
بده ساقیا آن می آخته
که جام جم از وی بپرداخته.
ظهوری (از شعوری).
|| و در بعض فرهنگها به معنی انداختن و نیز دست کشیدن از چیزی آورده اند. || اسم مصدر غیرمستعمل این فعل آزش است: آختم. بیاز. و رجوع به آهختن و آهیختن و آهنجیدن شود.
یکی آخته تیغ زرین ز بر
یکی بر سر آورده سیمین سپر.اسدی.
تا بتاج هدهد و طاوس در کین عدوت
تیرهای پرزده ست و تیغهای آخته.انوری.
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای
صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست.
سعدی.
گرش بر فریدون بدی تاختن
امانش ندادی بتیغ آختن.سعدی.
تیغ زبان آخت برای جدل
کی شده در شهرت کاذب مثل.؟
- آختن جامه و پوست؛ بیرون کردن و برکشیدن و برکندن آن از تن :
کمانهای ترکی بینداختند
قبای نبردی برون آختند.فردوسی.
گوان جامهء رزم برآختند
نیایش کنان دست بفراختند.اسدی.
ز تن پوستهاشان برون آختند
وزآن جامهء گونه گون ساختند.اسدی.
- آختن ریسمان و نخ و طراز و مانند آن؛مد و بسط و کشیدن آن :
بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت
بر بدستی جای بر، جولان کند چون بابزن.
منوچهری.
چون طرازی آخته فردا بخواهی ریختن
گر کشد بر جامهء جاهت فلک نقش طراز.
سنائی.
- آختن صف؛ صف کشیدن. رده شدن :
همیدون صف شاعران آخته
بخوانده ثناها و پرداخته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- از خانه بیاختن؛ از خانه بیرون بردن و بیرون کردن :
بدان ای پدر کآن جوانان من
که هستند همزاد و اخوان من
ز خانه مرا چون بدشت آختند
برهنه بچاهم درانداختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- برون آختن؛ بدر کشیدن. بدر آوردن. بیرون کردن. اخراج :
بکشتی و مغزش برون آختی
مر آن اژدها را خورش ساختی.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج1 ص33).
- دست آختن؛ دست دراز کردن. دست یازیدن :
ندانست کس غارت و تاختن
دگر دست سوی بدی آختن.فردوسی.
به ایزدگشسب آن زمان دست آخت
به بیهوده بر، بند و زندانْش ساخت.
فردوسی.
تو نشنیدی این داستان بزرگ
که شیر ژیان افکند پیش گرگ
که هر کو بخون کیان دست آخت
زمانه جز از خاک جایش نساخت.
فردوسی.
میان تنگ خون ریختن را ببست
ببهرام آذرمهان آخت دست.فردوسی.
بدو [ به مانی ] گفت کای مرد صورت پرست
بیزدان چرا آختی خیره دست؟فردوسی.
چو آمد بدانجایگه دست آخت [ سیاوش ]
دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت
بیاراست شهری بسان بهشت
بهامون گل و سنبل و لاله کشت.فردوسی.
میان بزرگان بیازید و دست
بدان جام می آخت و بر پای جست.
فردوسی.
سرشکی سوی دیگر انداختی
دگر دست جای دگر آختی.فردوسی.
ستمگر [ افراسیاب ] بدانگونه بد آخت دست
دل هر کس از کشتن او [ سیاوش ] بخست.
فردوسی.
زمانی بخوان، دستها آختند
بخوردند یک لخت و پرداختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو نتوان بافلاک دست آختن
ضروری است با گردشش ساختن.سعدی.
- کین (کینه) آختن؛ کین کشیدن. انتقام گرفتن. جنگ کردن :
دگر آنکه گفتی که از تاختن
نیاسودی از رنج و کین آختن.فردوسی.
همی تاخت وآن باره را تیز کرد
همی آخت کینه همی کشت مَرد.فردوسی.
سپاه پراکنده کرد انجمن
همی رفت تا بیشهء نارون...
همی برد بر هر سویی تاختن
بدان تاختن بود کین آختن.فردوسی.
دگر اسب شبدیز کز تاختن
نماندی بهنگام کین آختن.فردوسی.
یلانی که شان پیشه کین آختن
شبان روز خو کرده بر تاختن.اسدی.
کنون باید این رزم را ساختن
توانی مگر کین از او آختن.اسدی.
دگر باره هر دو سپه ساختند
کشیدند صف تیغ و خشت آختند.اسدی.
گر دلت بر نیکی همسایه ات کینه گرفت
کینت از بدفعل جان خویش باید آختن.
ناصرخسرو.
امروز در این دولت و این ملک مهیا
هر قوم که آیند بکین آخته سکین...معزی.
منم که همچو کمان دستمال ترکانم
همه ز غمزه خدنگ آخته بکینهء من.
خاقانی.
|| بهم پیوستن. متصل کردن :
پیاده سپر در سپر آخته
خدنگ افکن از پس کمین ساخته.اسدی.
- آختن رود و امثال آن؛ نواختن یا بساز و بسامان آوردن و کوک کردن آن :
همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم
ببزم ساخته، رود آخته دو صد چرگر.
؟ (از فرهنگ اسدی، خطی).
|| افراختن. برکشیدن. ترفیع. برکردن. افراشتن. بلند کردن. اِعلاء :
زن و شوی هر دو بهم ساختند
سر تاجشان بر سپهر آختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو شاهان یکی مرکبش ساخته
سرش بر سپهر بلند آخته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بحد خنجر و نعل تکاوران کردی
زمین هامون دریا و کوه آخته، غار.
مسعودسعد.
ببوستان شرف خرمی و پیروزیست
که سرو آخته قدی ببوستان شرف.
سوزنی.
|| چشم دوختن. دیده آختن در (اندر، به) :
بدو [ بیوسف ] بود چشم و دل خلق و بس
نبد آگه از مرگ خود هیچ کس
عزیز اندرو دیده ها آخته
دل و هوش خود پاک پرداخته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| گستردن. پراکندن :
کاه داری آخته بر روی آب
زهر داری ساخته در زیر قند.ناصرخسرو.
|| معنی آختن در بیت ذیل اگر تصحیفی در آن راه نیافته باشد معلوم نیست و شاید بمعنی روشن شدن و یا آگاهی یافتن باشد :
بدان تا شب تیره بی آختن
نیارد ز ترکان کسی تاختن
دوصد باره عراده و منجنیق
نهاد از برش هر سویی جاثلیق.فردوسی.
|| در بیت ذیل آختن را ظهوری به معنی مصفا و مروق کردن شراب آورده است و البته محل اعتماد نیست جز آنکه شواهد دیگری یافته شود :
بده ساقیا آن می آخته
که جام جم از وی بپرداخته.
ظهوری (از شعوری).
|| و در بعض فرهنگها به معنی انداختن و نیز دست کشیدن از چیزی آورده اند. || اسم مصدر غیرمستعمل این فعل آزش است: آختم. بیاز. و رجوع به آهختن و آهیختن و آهنجیدن شود.