آجر
[جُ] (معرب، اِ) معرب آگور، از فارسی یا بگفتهء منتهی الارب یونانی. خشت پخته. آجور. آگور :
خم رها کن، که بود چاهی ژرف
سر به آجر برآوریده شگرف.نظامی.
- آجر بزرگ؛ به فارسی تاوه گویند که معرب آن طابق است و نیز بتازی آن را اِردِبه خوانند.
ـ آجر تراش؛ آجری است که...
آجر
[جُ] (از فرانسوی، ص، اِ) (از فرانسویِ آژور) مشبک. بسوراخ، و آن را شبکه و سه پایه نیز گویند.
- آجر زدن؛ سه پایه دوختن و شبکه زدن.
آجر
[جَ] (اِخ) صورتی از هاجر، نام مادر اسماعیل علیه السلام.
آجر
[جُرر] (اِخ) قریه یا محله ای از بغداد که چند تن از مشاهیر بنسبت بدان آجری لقب یافته اند، و آن را درب الاَجر هم می گفته اند.
آجرپز
[جُ پَ] (نف مرکب) فخاری. که آجر سازد.
آجرپزی
[جُ پَ] (حامص مرکب) پیشهء فخاری. شغل آجرپز. || (اِ مرکب) کوره و دستگاه آجرپزی.
آجرتراش
[جُ تَ] (نف مرکب) آنکه آجر را سوده و املس و هموار کند.
آجرتراشی
[جُ تَ] (حامص مرکب)پیشه و عمل آجرتراش.
آجرفرش
[جُ فَ] (ص مرکب، اِ مرکب)سطحی به آجر پوشیده.
آجرفرش کردن
[جُ فَ کَ دَ] (مص مرکب) پوشیدن کف زمین به آجر.
آجرک الله
[جَ رَ کَلْ لاه] (ع جملهء فعلیهء دعایی) خدات مزد دهاد.
آجرکم الله
[جَ رَ کُ مُلْ لاه] (ع جملهء فعلیهء دعایی) خدایتان مزد دهاد.
آجرلو و چاردولی
[جُ وَ دَ] (اِخ) از خرّهء ولایت مراغه به آذربایجان که سی فرسنگ مساحت آن است و دارای 119 قریه و نزدیک 16297 تن سکنه می باشد. مرکز این خرّه دهکدهء کشاور، حد شمالی آن هشترود و گاودول و سراجو و حد شرقی افشار و جنوبی کردستان و غربی مرحمت...
آجرنما
[جُ نُ / نِ / نَ] (ص مرکب، اِ مرکب) دیواری که بگچ و نوع آن اندوده و با خطوطی منتظم شکل دیوار آجرین بدان داده باشند.
آجره
[جُرْ رَ] (معرب، اِ) خشت پخته و جمع آن را به عربی آجر گویند.
آجری
[جُرْ ری] (ص نسبی) منسوب به آجر یا درب الاَجر و آن محله ای از بغداد بوده و برخی مشاهیر بدان منسوبند. || (اِخ) نام و تخلص چند تن از مشایخ بزرگ.
آجستن
[جَ تَ] (مص) نشاندن درخت. (فرهنگ شعوری). رجوع به نواجسته و نواخسته شود.
آجل
[جِ] (ع ص، اِ) بامهلت. دیرنده. تأخیرکننده. ضد عاجل :
عاجل نبود مگر شتابنده
هرگز نرود ز جای خویش آجل.
ناصرخسرو.
|| دیر، مقابل زود :
بدین زودی ندانستم که ما را
سفر باشد بعاجل یا به آجل.منوچهری.
|| آخرت. مقابل عاجل به معنی دنیا : باری عاجل و آجل بهم نپیوندد. (کلیله و دمنه).
چون برای حق...
آجل
[جَ / جُ] (اِ) بادی که با آواز از گلو برآید. آروغ. فوز. باد گلو. رجک. جشا. رغ :
ناخوشی های دهر را بالکل
بایدت خورد و نازدن آجل.روزبهان.
بسته دایم دهان خویش از بخل
کز گلو برنیایدت آجل.؟
آجلاً
[جِ لَنْ] (ع ق) زود. فوراً.