آتش گون
[تَ] (ص مرکب) ارغوانی. ارجوانی. احمر. قانی :
ساقیا یک جرعه ای زآن آب آتش گون که من
در میان پختگان عشق او خامم هنوز.
حافظ.
آتشگه
[تَ گَهْ] (اِ مرکب) آتشگاه. آتشکده :
چنین بود رسم اندر آن روزگار
که باشد در آتشگه آموزگار.نظامی.
آتش گیر
[تَ] (نف مرکب) آتش انداز (در نانوائی).
آتش گیرانه
[تَ نَ / نِ] (اِ مرکب) در تداول عامه، فروزینه.
آتش گیره
[تَ رَ / رِ] (اِ مرکب)آتش افروزنه :
شه آتشدان و آتش گیره این مشت عوان خس
که بهر خانمانها سوختن باشند اعوانش.
جامی.
|| چخماق.
آتش مزاج
[تَ مِ] (ص مرکب) تندخو.
آتش موسی
[تَ شِ سا] (اِخ) آتشی که بر موسی علیه السلام تجلی کرد. آتش طور :
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکتهء توحید بشنوی.حافظ.
آتش ناک
[تَ] (ص مرکب) آتشین :
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینهء شبگیر ما؟حافظ.
- آتشناک کردن آتش زنه؛ بیرون کردن آتش از وی: اوری الزند؛ آتش ناک کرد آتش زنه را. (زمخشری).
آتش نشان
[تَ نِ] (نف مرکب) کارگری که مأمور اطفاء و فرونشاندن آتش است.
آتش نشاندن
[تَ نِ دَ] (مص مرکب)کشتن آتش و اطفاء آن : آتش نشاندن و اخگر گذاشتن کار خردمندان نیست. (گلستان).
آتش نشانی
[تَ نِ] (حامص مرکب) فعل آتش نشان. || (اِ مرکب) مجموع دستگاه و مأمورین فرونشاندن آتش در شهر یا قریه ای.
آتش نعل
[تَ نَ] (ص مرکب) تندرو (اسب).
آتش نفس
[تَ نَ فَ] (ص مرکب)پُرشور :
آتش نفسان قیمت میخانه شناسند
افسرده دلان را به خرابات چه کار است؟
عمعق.
آتش نمرود
[تَ شِ نَ] (اِخ) آتشی بزرگ که نمرود فرمانروای بابل برافروخت و حضرت ابراهیم خلیل الله را در آن افکند و آتش بر آن حضرت بَرْد و سلام شد. رجوع به نمرود شود.
آتش نهاد
[تَ نِ / نَ] (ص مرکب) آنکه طبع آتش دارد. آنکه برنگ آتش است :
چو گلبن از تن آتش نهاد عکس افکند
بشاخ او بر دُرّاج شد ابستاخوان.خسروانی.
آتش وار
[تَ] (ص مرکب) مانند آتش. زود بالاگیرنده و زود فرونشیننده : اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد روزی چند سخت اندک و پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی).
آتشه
[تَ شَ / شِ] (اِ) برق. آدرخش.
آتش هماردبیره
[تَ هَ دَ رَ / رِ] (اِ مرکب) دبیری آتش شماری. کتابت حسبانات آتشکده ها. (مفاتیح).
آتشی
[تَ] (اِ) نام قسمی گل و شاید سوری :
بر گلبنان گنبد اخضر نهاد او
گلهای گونه گونه ز خیری و آتشی.
؟ (از مقامات حمیدی).
|| (ص نسبی) برنگ آتش. منسوب به آتش. و مثلثه یا بروج آتشی حمل و اسد و قوس است. || مجازاً، سخت خشمگین و غضبناک. سخت بهیجان آمده....
آتشیزه
[تَ زَ / زِ] (اِ مرکب) (از: آتش + ـیزه، پسوند تصغیر) آتشک. کرم شبتاب.