آبادانی
(حامص مرکب) عمران. عمارت. (دستوراللغه) : آن زمین را که دروست برکت و آبادانی و قاعده های استوار می نهد. (تاریخ بیهقی). متحیر گشت و گفت آنچه در دنیا برای آبادانی عالم بکار آید... در این آیت بیامده است. (کلیله و دمنه). و بهیبت و شوکت ایشان آبادانی جهان و...
آبادانی
(اِخ) نام مردی بعرب که بعلم و پرهیزگاری معروف بوده است، منسوب بشهر آبادان.
آبادانیدن
[دَ] (مص) آباد کردن. || ستودن. مدح کردن.
آباد بوم
(اِ مرکب) جای آباد :
یکی شارسان کرد و آباد بوم
برآورد بهر اسیران روم.فردوسی.
ز توران و از هند و از چین و روم
ز هر کشوری کان بد آباد بوم
همی باژ بردند نزدیک شاه
برخشنده روز و شبان سیاه.فردوسی.
چو آگاهی آمد ز ایران بروم
که ویران شد آن مرز آباد بوم...فردوسی.
گشاده شد آن مرز...
آباد جای
(اِ مرکب) آباد بوم. آبادی :
بپرسید از آن سرشبان راه شاه
کز ایدر کجا یابم آرامگاه
چنین داد پاسخ که آباد جای
نیابی مگر باشدت رهنمای.فردوسی.
آباد شدن
[شُ دَ] (مص مرکب) عمران پذیرفتن.
آبادکرد
[کَ / کِ] (ن مف مرکب) بناکرده. معموره. آبادکرده. ساخته :
این نهال نشانده را مشکن
مکن آبادکرد خویش خراب.مسعودسعد.
آباد کردن
[کَ دَ] (مص مرکب)عمارت. عمران :
به گرد اندرش روستاها بساخت
چو آباد کردش کهان را نشاخت.فردوسی.
وز آن پس جهان یکسر آباد کرد
همه روی گیتی پر از داد کرد.فردوسی.
ز هوشنگ ماند این سده یادگار
بسی باد چون او دگر شهریار
کز آباد کردن جهان شاد کرد
جهانی بنیکی از او یاد کرد.فردوسی.
از آن رفته نام...
آبادکوشک
(اِخ) حسن آباد قاشق در سقز کردستان. (فرهنگستان).
آباده
[دَ] (اِخ) سه محل است در فارس. یکی شهرستان آباده که مشتمل بر هفت بخش یا بلوک است. آبادهء اقلید، مرغاب، مرودشت، مایین، رامجرد، بیضاء و ایرج. دیگر مرکز آبادهء اقلید و آن شهرکی است در راه اصفهان و شیراز میان جنّت آباد و خان درویش، فاصلهء آن تا تهران...
آبادهء اقلید
[دَ یِ اِ] (اِخ) بخشی از شهرستان آباده است و آن را به مناسبت یکی از قرای آن که اقلید نام دارد آبادهء اقلید خوانند تا از آبادهء طشک ممتاز باشد. این بخش از طرف شمال و مشرق به ابرقوه (ابرکوه) و توابع اصفهان و از جنوب بقونقری و از...
آبادهء زرتشت
[دَ یِ زَ تُ] (اِخ) نام یکی از چهار محلهء نیریز از شهرهای فارس.
آبادهء طشک
[دَ یِ طِ شَ] (اِخ) بخشی از ولایات خمسهء فارس است، و آن را به مناسبت یکی از قرای آن که طشک نام دارد آبادهء طشک خوانده اند تا از آبادهء اقلید ممتاز باشد. این بخش از طرف شمال بسرچاهان و قونقری و از مغرب بارسنجان و از جنوب بدریاچهء...
آبادی
(حامص) (از پهلوی آواتی(1)، عمران. سعادت) عمارت. عمران. برابر ویرانی :
آبادی میخانه ز ویرانی ماست
جمعیت کفر از پریشانی ماست.خیام.
|| (اِ) جای آباد و جای معمور. آبادانی، از ده و شهر و امثال آن :
که جغد آن به که آبادی نبیند.نظامی.
(1) - در حاشیهء برهان چ معین به صورت aipaitihآمده است.
آبادیان
(اِخ) امتان مه آباد را گویند و آن نخستین پیغمبری بوده است که بعجم مبعوث شد و کتاب او را دساتیر خوانند. (برهان).
آبادی کاغذ
[غَ] (اِ مرکب) قسمی کاغذ ابریشمین.
آبار
(اِ) اُسْرُب. سرب. || سرب سوخته. آنُک محرق. رصاص اسود. (قاموس). سرب سیاه. و طریقهء ساختن آن آن است که سرب را در تابه ای آهنین نهند و کاسه ای که بن آن سوراخ است بر روی تابه واژگون کنند و بدمند تا آنگاه که سرب سوخته گردد و آن...
آبار
(اِ) دفتر حساب و دیوان حساب و آن را آواره و آوارجه نیز گویند و شاید کلمه صورتی از آمار و آماره است.
آبار
(ع اِ) جِ بئر.
آبار
(اِخ) نام قریه ای به واسط.