یمان
[یَ] (اِ) تابش و ضیا و تابانی. (ناظم الاطباء). || بیماریی است مهلک اسب را که به زودی کشد. (یادداشت مؤلف).
یمان
[یَ] (اِخ) صورتی از یمن. (یادداشت مؤلف) :
دلم ز شوق عقیق لبش رسید به جان
نسیم رحمتی از جانب یمان برسان.
سلمان ساوجی.
و رجوع به یمن شود.
|| (ص نسبی) منسوب است به یمن. یمانی. یمنی. یمن را با افزودن الف در میان میم و نون به صورت یمانی نیز منسوب کرده اند....
یمان
[یَ] (اِخ) ابن رباب. از بزرگان متکلمان خوارج. اول در فرقهء ثعلبیه بود سپس به فرقهء بهییه پیوست. و از اوست: کتاب المخلوق. کتاب التوحید. کتاب احکام المؤمنین. کتاب رد بر معتزله در قدر. کتاب مقالات. کتاب اثبات امامت ابی بکر. کتاب رد بر مرحبه. کتاب الرد علی حمادبن ابی...
یمان جلق
[ ] (اِخ) دهی است از دهستان اکراد ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران، واقع در 56هزارگزی باختر کرج و 7هزارگزی راه شوسهء کرج به قزوین. راه آن مالرو است و از طریق آبه یک و کاظم آباد ماشین می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
یمانون
[یَ] (ص، اِ) جِ یمانی. گویند: قوم یمانون؛ گروه یمنی. (ناظم الاطباء). جِ یمنی و یمانی. (از یادداشت مؤلف). رجوع به یمنی و یمانی شود.
یمانی
[یَ نی ی] (ص نسبی) منسوب به یمن. (منتهی الارب). یمانیه. منسوب به یمن. گویند: رجل یمانی. (از ناظم الاطباء).
- سیف یمانی؛ شمشیر یمانی. (مهذب الاسماء). و رجوع به یمن شود.
|| نوعی شمشیر. (نوروزنامه).
یمانی
[یَ] (ص نسبی) منسوب به یمن. (ناظم الاطباء). منسوب به یمن که نام ملکی است معروف و الف در لفظ یمانی عوض از یای مشدد است، پس یمانی به تشدید یاء گفته نشود مگر در هنگام جمع بستن. (از آنندراج) :
شعری به سیاقت یمانی
بی شعر به آستین فشانی.نظامی.
- باد یمانی؛...
یمانی
[یَ] (اِخ) عمر بن محمد بن عبدالحکم، مکنی به ابوحفص. از زهاد متصوفه و از اوست: کتاب قیام اللیل و التهجد. (از فهرست ابن الندیم).
یمانیون
[یَ نی یو] (ص، اِ) جِ یمانی و یمنی. مردمان یمن. ساکنان یمن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به یمن شود.
یمانیه
[یَ یَ / نی یَ](1) (ع اِ) قسمی از جو که خوشهء آن سرخ است. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نوعی از جو سرخ خوشه. (منتهی الارب) (آنندراج).
(1) - بدین معنی در منتهی الارب و متن اللغه و آنندراج به تخفیف یاء، و در اقرب الموارد و...
یمانیه
[یَ یَ] (ص نسبی) منسوب به یمان و یمن. (یادداشت مؤلف). گویند: امرأه یمانیه و قوم یمانیه. (ناظم الاطباء). و رجوع به یمانی و یمن و صبح الاعشی ج1 ص337 شود.
یمانیه
[یَ نی یَ] (اِخ) از فِرَق زیدیه اصحاب محمد بن یمانی کوفی. (خاندان نوبختی ص267). و رجوع به مروج الذهب ج2 ص144 شود.
یمجوج
[یَ] (اِخ) لغتی است در یأجوج. (یادداشت مؤلف). یأجوج و مأجوج. (ناظم الاطباء). رجوع به یأجوج و مأجوج شود.
یمخور
[یَ / یُ] (ع ص) مرد درازبالا. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد دراز. (مهذب الاسماء). || مرد درازگردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (اِ) مگس سگ. (مهذب الاسماء).
یمر
[یِ مِ] (اِخ) دیوبالایی در اساطیر شمال، از نژاد گِلاسُن. او پدر دیوبالایان است. (یادداشت مؤلف).
یمرد
[یَ رَ] (اِ) یم رده. مهرگیاه و لفاح. (ناظم الاطباء). و رجوع به یم رده شود.
یم رده
[یَ رَ دَ / دِ] (اِ) مردم گیاه را گویند و به عربی آن را یبروح الصنم خوانند. (آنندراج) (برهان) (فرهنگ جهانگیری). مهرگیاه و لفاح. (ناظم الاطباء).
یمرو
[یَ] (اِ) یم رده. مردم گیاه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به یم رده شود.
یمرود
[یَ] (ص، اِ) مردم نازک طبیعت را گویند. (برهان) (آنندراج). مردم ظریف و نازک طبیعت. (ناظم الاطباء). || شاخ درختی که نوجسته و نازک باشد. || نهال درخت. (برهان) (آنندراج).
یمرود
[یَ] (اِخ) نام جایی و مقامی است. (برهان) (آنندراج).