یمانی
[یَ] (ص نسبی) منسوب به یمن. (ناظم الاطباء). منسوب به یمن که نام ملکی است معروف و الف در لفظ یمانی عوض از یای مشدد است، پس یمانی به تشدید یاء گفته نشود مگر در هنگام جمع بستن. (از آنندراج) :
شعری به سیاقت یمانی
بی شعر به آستین فشانی.نظامی.
- باد یمانی؛ بادی که از جانب یمن وزد :
سنگ و گل را کند از یُمن نظر لعل و عقیق
هرکه قدر نفس باد یمانی دانست.حافظ.
و رجوع به ترکیب باد یمن در ذیل یمن شود.
- بُرد یمانی؛ پارچهء کتانی که در یمن می بافتند :
ز برد یمانی و تیغ یمن
دگر هرچه بد معدنش در عدن.فردوسی.
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش.
ناصرخسرو.
شب به سر ماه یمانی درآر
سر چو مه از برد یمانی برآر.نظامی.
برآری دست از آن برد یمانی
نمایی دستبرد آن گه که دانی.نظامی.
گفت گوگرد پارسی خواهم به چین بردن... و آبگینهء حلبی به یمن و برد یمانی به فارس. (گلستان).
- برق یمانی؛ برق یمان. برق که از جانب یمن جهد :
دور جوانی گذشت موی سیه شد سپید
برق یمانی بجست گرد نماند از سوار.
سعدی.
ورچه برانی هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست.
سعدی.
و رجوع به ترکیب «برق یمان» در ذیل یمان شود.
- تیر یمانی؛ تیر منسوب به یمن. تیر ساخت یمن :
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان(1).
عنصری.
- تیغ یمانی؛ یمانی تیغ. شمشیر تیز و آبدار ساخت یمن :
فرخ یمین دولتی، زیبا امین ملتی
وز بهر ملت روز و شب، تیغ یمانی در یمین.
فرخی.
- جزع یمانی؛ مهرهء یمانی. مهرهء سلیمانی. سنگی است سیاه و سفید و خالدار. (یادداشت مؤلف) :
خط خط که کرد جزع یمانی را
بوی از کجاست عنبر سارا را.
ناصرخسرو.
همه کوه و دشت است لعل بدخشی
همه باغ و راغ است جزع یمانی.
فریدون بن عکاشه.
- ستارهء یمانی؛ سهیل. (یادداشت مؤلف) :
ولدالزناست خصمت تویی آنکه طالع تو
ولدالزناکش آمد چو ستارهء یمانی.نظامی.
می خواند نشید مهربانی
بر شوق ستارهء یمانی.نظامی.
- سهیل یمانی؛ سهیل ستاره ای است روشن در جانب جنوب، اهل یمن اول بینند او را. (مهذب الاسماء) :
سهی سروم از ناله چون نال گشته
سهی مانده از غم سهیل یمانی.محمد عبده.
و رجوع به سهیل شود.
- شِعرای یمانی؛ کوکبی است روشن از قدر اول در صورت فلکی کلب اکبر، و آن را شعرای عبور نیز نامند. (از جهان دانش). و رجوع به مدخل شِعرای یمانی شود.
- عقیق یمانی؛ عقیق که در یمن به دست می آید :
چند از او سرخ چون عقیق یمانی
چند از او لعل چون نگین بدخشان.
رودکی.
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی.فرخی.
- لعل یمانی؛ لعلی که از یمن می آورده اند.
- || کنایه از لب لعل گون معشوق است :
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یارب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان.
حافظ.
- یمانی اصل؛ که اصل از یمن دارد. که در اصل از مردم یمن است :
یگان یگان حبشی چهرهء یمانی اصل
همه بلال معانی، همه اویس هنر.خاقانی.
- یمانی تیغ (تیغ یمانی)؛ شمشیر منسوب به یمن. (از ناظم الاطباء). شمشیر آبدار و برانی که قدیم در یمن می ساختند :
در کف شاه آن یمانی تیغ را
آسمان مکی فسان آمد به رزم.خاقانی.
یمانی یکی تیغ زهرآب جوش
حمایل فروهشته از طرف دوش.
نظامی.
- یمانی رخ؛ که رخساری زیبا چون مردم یمن دارد :
حبشی زلف و یمانی رخ و زنگی خال است
که چو ترکانْش تتق رومی و خضرا بینند.
خاقانی.
|| اهل یمن. از مردم یمن. (یادداشت مؤلف) :ابه اذان ایمان آورد و یمانیان همچنین. (مجمل التواریخ والقصص).
(1) - ن ل: در عمان.
شعری به سیاقت یمانی
بی شعر به آستین فشانی.نظامی.
- باد یمانی؛ بادی که از جانب یمن وزد :
سنگ و گل را کند از یُمن نظر لعل و عقیق
هرکه قدر نفس باد یمانی دانست.حافظ.
و رجوع به ترکیب باد یمن در ذیل یمن شود.
- بُرد یمانی؛ پارچهء کتانی که در یمن می بافتند :
ز برد یمانی و تیغ یمن
دگر هرچه بد معدنش در عدن.فردوسی.
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش.
ناصرخسرو.
شب به سر ماه یمانی درآر
سر چو مه از برد یمانی برآر.نظامی.
برآری دست از آن برد یمانی
نمایی دستبرد آن گه که دانی.نظامی.
گفت گوگرد پارسی خواهم به چین بردن... و آبگینهء حلبی به یمن و برد یمانی به فارس. (گلستان).
- برق یمانی؛ برق یمان. برق که از جانب یمن جهد :
دور جوانی گذشت موی سیه شد سپید
برق یمانی بجست گرد نماند از سوار.
سعدی.
ورچه برانی هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست.
سعدی.
و رجوع به ترکیب «برق یمان» در ذیل یمان شود.
- تیر یمانی؛ تیر منسوب به یمن. تیر ساخت یمن :
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان(1).
عنصری.
- تیغ یمانی؛ یمانی تیغ. شمشیر تیز و آبدار ساخت یمن :
فرخ یمین دولتی، زیبا امین ملتی
وز بهر ملت روز و شب، تیغ یمانی در یمین.
فرخی.
- جزع یمانی؛ مهرهء یمانی. مهرهء سلیمانی. سنگی است سیاه و سفید و خالدار. (یادداشت مؤلف) :
خط خط که کرد جزع یمانی را
بوی از کجاست عنبر سارا را.
ناصرخسرو.
همه کوه و دشت است لعل بدخشی
همه باغ و راغ است جزع یمانی.
فریدون بن عکاشه.
- ستارهء یمانی؛ سهیل. (یادداشت مؤلف) :
ولدالزناست خصمت تویی آنکه طالع تو
ولدالزناکش آمد چو ستارهء یمانی.نظامی.
می خواند نشید مهربانی
بر شوق ستارهء یمانی.نظامی.
- سهیل یمانی؛ سهیل ستاره ای است روشن در جانب جنوب، اهل یمن اول بینند او را. (مهذب الاسماء) :
سهی سروم از ناله چون نال گشته
سهی مانده از غم سهیل یمانی.محمد عبده.
و رجوع به سهیل شود.
- شِعرای یمانی؛ کوکبی است روشن از قدر اول در صورت فلکی کلب اکبر، و آن را شعرای عبور نیز نامند. (از جهان دانش). و رجوع به مدخل شِعرای یمانی شود.
- عقیق یمانی؛ عقیق که در یمن به دست می آید :
چند از او سرخ چون عقیق یمانی
چند از او لعل چون نگین بدخشان.
رودکی.
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی.فرخی.
- لعل یمانی؛ لعلی که از یمن می آورده اند.
- || کنایه از لب لعل گون معشوق است :
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یارب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان.
حافظ.
- یمانی اصل؛ که اصل از یمن دارد. که در اصل از مردم یمن است :
یگان یگان حبشی چهرهء یمانی اصل
همه بلال معانی، همه اویس هنر.خاقانی.
- یمانی تیغ (تیغ یمانی)؛ شمشیر منسوب به یمن. (از ناظم الاطباء). شمشیر آبدار و برانی که قدیم در یمن می ساختند :
در کف شاه آن یمانی تیغ را
آسمان مکی فسان آمد به رزم.خاقانی.
یمانی یکی تیغ زهرآب جوش
حمایل فروهشته از طرف دوش.
نظامی.
- یمانی رخ؛ که رخساری زیبا چون مردم یمن دارد :
حبشی زلف و یمانی رخ و زنگی خال است
که چو ترکانْش تتق رومی و خضرا بینند.
خاقانی.
|| اهل یمن. از مردم یمن. (یادداشت مؤلف) :ابه اذان ایمان آورد و یمانیان همچنین. (مجمل التواریخ والقصص).
(1) - ن ل: در عمان.