یمان
[یَ] (اِخ) صورتی از یمن. (یادداشت مؤلف) :
دلم ز شوق عقیق لبش رسید به جان
نسیم رحمتی از جانب یمان برسان.
سلمان ساوجی.
و رجوع به یمن شود.
|| (ص نسبی) منسوب است به یمن. یمانی. یمنی. یمن را با افزودن الف در میان میم و نون به صورت یمانی نیز منسوب کرده اند. (یادداشت مؤلف).
- برق یمان؛ برقی که از جانب یمن بجهد. برق یمانی :
خروشنده رعدش چو غران صهیل
درخشنده نعلش چو برق یمان.مسعودسعد.
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم.خاقانی.
تا دگر باد صبایی به چمن بازآید
عمر می بینم و چون برق یمان می گذرد.
سعدی.
هر دم از روزگار ما جزوی ست
که گذر می کند چو برق یمان.سعدی.
زمان باد بهار است داد عیش بده
که دور عیش چنان می رود که برق یمان.
سعدی.
دریغا چنان روح پرور زمان
که بگذشت بر ما چو برق یمان.
سعدی (بوستان).
- تیغ یمان؛ تیغ یمانی. شمشیر ساخت یمن :
نگر چه کرد او در کار جنگوان امسال
به رمح خطی و تیر خدنگ و تیغ یمان.
مسعودسعد.
مانند سهیل یمن و آتش برقند
چون با قدح و باده و با تیغ یمانند.
امیرمعزی.
جان زنگ آلوده در صدرش به صیقل داده ام
زان چنان ریم آهنی تیغ یمان آورده ام.
خاقانی.
برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ
حربهء هندی او حرمت تیغ یمان.خاقانی.
دولت و صولت نمود، شیر علمهای او
دولت ملک عجم، صولت تیغ یمان.خاقانی.
- عقیق یمان؛ عقیق یمانی. عقیقی که در یمن به دست می آمد :
شِعری چو سیم خرد شده باشد
عیوق چون عقیق یمان احمر.ناصرخسرو.
دُرّ یتیم گوهر یکدانه را ز اشک
جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود.سعدی.
- گهر (گوهر) یمان؛ کنایه است از شمشیر یمانی. شمشیر ساخت یمن :
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم.خاقانی.
دلم ز شوق عقیق لبش رسید به جان
نسیم رحمتی از جانب یمان برسان.
سلمان ساوجی.
و رجوع به یمن شود.
|| (ص نسبی) منسوب است به یمن. یمانی. یمنی. یمن را با افزودن الف در میان میم و نون به صورت یمانی نیز منسوب کرده اند. (یادداشت مؤلف).
- برق یمان؛ برقی که از جانب یمن بجهد. برق یمانی :
خروشنده رعدش چو غران صهیل
درخشنده نعلش چو برق یمان.مسعودسعد.
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم.خاقانی.
تا دگر باد صبایی به چمن بازآید
عمر می بینم و چون برق یمان می گذرد.
سعدی.
هر دم از روزگار ما جزوی ست
که گذر می کند چو برق یمان.سعدی.
زمان باد بهار است داد عیش بده
که دور عیش چنان می رود که برق یمان.
سعدی.
دریغا چنان روح پرور زمان
که بگذشت بر ما چو برق یمان.
سعدی (بوستان).
- تیغ یمان؛ تیغ یمانی. شمشیر ساخت یمن :
نگر چه کرد او در کار جنگوان امسال
به رمح خطی و تیر خدنگ و تیغ یمان.
مسعودسعد.
مانند سهیل یمن و آتش برقند
چون با قدح و باده و با تیغ یمانند.
امیرمعزی.
جان زنگ آلوده در صدرش به صیقل داده ام
زان چنان ریم آهنی تیغ یمان آورده ام.
خاقانی.
برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ
حربهء هندی او حرمت تیغ یمان.خاقانی.
دولت و صولت نمود، شیر علمهای او
دولت ملک عجم، صولت تیغ یمان.خاقانی.
- عقیق یمان؛ عقیق یمانی. عقیقی که در یمن به دست می آمد :
شِعری چو سیم خرد شده باشد
عیوق چون عقیق یمان احمر.ناصرخسرو.
دُرّ یتیم گوهر یکدانه را ز اشک
جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود.سعدی.
- گهر (گوهر) یمان؛ کنایه است از شمشیر یمانی. شمشیر ساخت یمن :
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم.خاقانی.