یک لحظه
[یَ / یِ لَ ظَ / ظِ] (ق مرکب)یک دم. یک نفس. لحظه ای. || یک باره. یک دفعه. بالمره. یک جا :
نُه دایره یک لحظه کناره کند از سیر
گر بروزد از مرکب عزم تو غباری.سنائی.
یک لخت
[یَ / یِ لَ] (ص مرکب)یک دست و یکسان. (آنندراج). || یک تخته. یک پارچه. یک پاره. (یادداشت مؤلف). متصل و به هم پیوسته : آن آسمان ها یک لخت بود. حق تعالی به قدرت کاملهء خود هفت طبق کرد که ذره ای از یکدیگر زیاد و کم نبود. (قصص...
یک لختی
[یَ / یِ لَ] (ص نسبی)یک لخت. بر یک نهاد :
یک لختی از آن نیم در این سیر
کآمد چو در دولختی این دیر.نظامی.
رجوع به یک لخت شود.
یک لفظ
[یَ / یِ لَ] (ص مرکب)متحدالکلمه. یک سخن. هم قول :
همه اندر ثنای من یک لفظ
همه اندر هوای من یکسان.
مسعودسعد (دیوان ص382).
یک لنگ پا
[یَ / یِ لِ گِ] (ق مرکب)یک پا. بر یک پا.
- یک لنگ پا ایستادن؛ بر یک پا ایستادن. (یادداشت مؤلف). یک لنگه پا ایستادن.
- || مصراً ابرام و پافشاری کردن.
یک لنگه
[یِ لِ گَ / گِ] (اِخ) دهی است از دهستان پایین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، واقع در 30000گزی شمال خاوری کدکن و 15000گزی خاور شهر کهنه، با 435 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
یک لنگه
[یِ لِ گَ / گِ] (اِخ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور، واقع در 6000گزی جنوب باختری نیشابور، دارای 155 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
یک لنگه پا
[یَ / یِ لِ گَ / گِ] (ق مرکب) (اصطلاح عامیانه) یک لنگ پا. بر یک پا.
- یک لنگه پا ایستادن؛ مصراً پافشاری کردن. با پافشاری. مصراً.
|| دست تنها. کسی که بدون کمک و معاون کاری را که قاعدتاً به دستیار و معاون نیازمند است انجام دهد. (از: فرهنگ لغات...
یک لو
[یَ / یِ] (اِ مرکب) رشتهء فرد و یکتا و یگانه. (ناظم الاطباء). || ورق دارای یک خال در پاسور.
یک لول
[یَ / یِ] (ص مرکب) نوعی تفنگ شکاری که یک لوله دارد. (یادداشت مؤلف).
یکله
[یِ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان شراء بخش رزن شهرستان همدان، واقع در 46000گزی جنوب قصبهء رزن، کنار راه فرعی کوریجان به شراء، با 417 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است و در تابستان اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
یکم
[یَ / یِ کُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی)یکمی. یکمین. اول. اولین. نخست. نخستین. (یادداشت مؤلف). احد. (منتهی الارب). نخستین و هر چیز که در مرتبهء یک واقع شده باشد. (ناظم الاطباء). در مرحلهء نخست :
مریخ اگر به چرخ یکم بودی
حالی بدوختی به دو مسمارش.خاقانی.
جمشید یکم به تخت گیری
خورشید دوم به...
یک ماهه
[یَ / یِ هَ / هِ] (ص نسبی) مال یک ماه. (یادداشت مؤلف). هر چیز که بر وی یک ماه گذشته باشد. (ناظم الاطباء). گردآمده در فاصلهء یک ماه و منسوب به یک ماه. به مدت یک ماه :
به جمله خواهم یک ماهه بوسه از تو بتا
به کیچ کیچ نخواهم...
یک مرتبه
[یَ / یِ مَ تَ بَ / بِ] (ق مرکب) یک بار. (یادداشت مؤلف). یک دفعه. || ناگهان. فجأهً. یک هو. (یادداشت مؤلف). || (ص مرکب) یک طبقه. یک اشکوبه. (یادداشت مؤلف). ساختمان که دارای یک طبقه باشد. رجوع به مرتبه شود.
یک مرده
[یَ / یِ مَ دَ / دِ] (ص نسبی)منسوب به یک مرد. || به اندازهء یک مرد. ازآنِ یک مرد :
زور ده مرده چه باشد زر یک مرده بیار.
سعدی.
یک مزه
[یَ / یِ مَ زَ / زِ] (ص مرکب)هم مزه. (یادداشت مؤلف). هم طعم. دو یا چند طعام که دارای یک طعم و مزه باشند. دارای مزهء واحد :
جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای
هرچند یک مزه نبود شهد با شرنگ.
سوزنی.
یک مصلب
[یَ / یِ مُ صَلْ لَ] (اِ مرکب)نوعی از سکه که بر آن شکل صلیب منقوش باشد. (آنندراج). قسمی از سکه که دارای یک چلیپا می باشد. (ناظم الاطباء).
یک منش
[یَ / یِ مَ نِ] (ص مرکب)هم منش. متحدالطبع. (یادداشت مؤلف). یک سیره. یک نهاد. بر سیرت و طبع واحد. متحد. یک زبان. هم قول. متحدالقول :
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
به راز اندرون هر دوان بدکنش.بوشکور.
یک منه
[یَ / یِ مَ نَ / نِ] (ص نسبی)یک منی. به وزن یک من. (یادداشت مؤلف). رجوع به یک منی شود.
یک منی
[یَ / یِ مَ] (ص نسبی) منسوب به یک من. به اندازهء یک من. که یک من وزن داشته باشد. به قدر یک من. یک منه. (یادداشت مؤلف) :
چو نیمی ز تیره شب اندرکشید
سپهبد می یک منی برکشید.فردوسی.