یکک
[یَ کَ] (اِ) آبگیر. تالاب. برکه. (ناظم الاطباء). رجوع به آبگیر و برکه شود.
یک کاره
[یَ / یِ رَ / رِ] (ص نسبی)دارای یک کار. || که یک کار از او ساخته شود. || (ق مرکب) در تداول زنان، جمله ای است اظهار تعجب و شگفتی را. کلمه ای است استغراب و استعجاب عملی غیرمنتظره را. مثلاً گویند: «یک کاره از خانه ات پا شدی...
یک کاسه
[یَ / یِ سَ / سِ] (ص مرکب)مجموع. یکی. (یادداشت مؤلف). یک قلم.
- یک کاسه کردن؛ یکی کردن. یک جا جمع کردن. کنایه از با هم پیوستن و به هم آمیختن. (آنندراج) :
همین است پیغام گلهای رعنا
که یک کاسه کن نوبهار و خزان را.
صائب (از آنندراج).
از وقت تنگ چون گل...
یک کسه
[یَ / یِ کَ سَ / سِ] (ص نسبی)یک کس. منسوب به یک کس. به وسیلهء یک کس. ازآنِ یک کس :
خارخار حسها و وسوسه
از هزاران کس بود نی یک کسه.مولوی.
یک کف
[یَ / یِ کَ] (ق مرکب) به قدر یک کف. به اندازهء یک کف. || (ص مرکب) هم کف. (یادداشت مؤلف). هم تراز.
یک کلام
[یَ / یِ کَ] (ص مرکب، ق مرکب) با کلام واحد. || بی چانه. بی چک و چانه. بی مماکسه. بی خط خواستن مشتری از بایع. (یادداشت مؤلف). بی مُکاس. بهایی که فروشنده برای جنس خود به طور قطعی تعیین می کند و در آن تغییر و تخفیفی نمی دهد....
یک کلمه
[یَ / یِ کَ لِ / لَ مَ / مِ] (ص مرکب) متفق. (یادداشت مؤلف). هم سخن. هم قول. هم عقیده : اصحاب به یک کلمه از حضرت خواجه درخواست کردند که او به غایت بد کرد. (انیس الطالبین ص172).
- یک کلمه شدن؛ همدل و همزبان گشتن. متفق القول شدن...
یک کله
[یَ / یِ کَلْ لَ / لِ] (ق مرکب)بی مکث. بی درنگ. بی وقفه: تب کرد و یک کله افتاد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یکسره شود.
یک کوچه
[یَ / یِ چَ / چِ] (ق مرکب) آن مقدار راه که مسافت یک کوچه داشته باشد. (آنندراج). مسافتی معادل درازای یک کوچه :
با عقل گشتم یک سفر یک کوچه راه از بی کسی
شد ریشه ریشه دامنم از خار استدلالها.
صائب (از آنندراج).
یک گاه
[یَ / یِ] (اِ مرکب) (اصطلاح نرد) خانهء اول نرد که برای برداشتن یک مهره از آن یک خال باید. (یادداشت مؤلف) : امیر دو مهره در ششگاه داشت احمد بدیهی دو مهره در یک گاه. (چهارمقالهء عروضی).
یک گره
[یَ / یِ گِ رِهْ] (ص مرکب) کنایه از موافق و مثل و مانند هم و متفق باشد. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). یک رای. یکدل. یک زبان.
یک گز
[یَ / یِ گَ] (ص مرکب)خوش ظاهر و بدون ته. مأخذ آن قماشی است که یک گز از روی کارش خوب باشد. (آنندراج).
یک گوشه
[یَ / یِ شَ / شِ] (ص مرکب)جا یا چیزی که دارای یک کنج باشد. با زاویهء واحد.
یک گونه
[یَ / یِ نَ / نِ] (ص مرکب)یک نوع و یک رنگ. (آنندراج). دارای یک رنگ و یک قسم و یک جنس. (ناظم الاطباء). و رجوع به یک قسم شود.
یک لا
[یَ / یِ] (ص مرکب) چیزی که یک تا بیشتر نداشته باشد. ضد دولا و مضاعف. (از ناظم الاطباء). || که آستر ندارد. یک تو. بی آستر. (یادداشت مؤلف) :
مرغ بریان پیچ در نان تنک
کآن بدان از جامهء یک لا خوش است.
بسحاق اطعمه.
قد صوف سبز سرتاپا خوش است
وآن بز کتان...
یک لاقبا
[یَ / یِ قَ] (ص مرکب) یک قبا. که تنها یک قبای بی آستر در بر دارد. || سخت فقیر. بی چیز. نادار. درویش. مفلس. (یادداشت مؤلف) :
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لاقبایان را.
سیدمحمدحسین شهریار.
و رجوع به یک قبا شود.
یک لایی
[یَ / یِ] (حامص مرکب)یک لا بودن. یک لایه داشتن. || (ص نسبی) آنچه یک لا داشته باشد. مقابل دولایی. || نازک. بی دوام. کم دوام. || لاغر. نزار :
تن یک لایی من، بازوی تو، سیلی عشق
تو مگر رستم دستان زده ای به به به!
عارف قزوینی.
یک لت
[یَ / یِ لَ] (ص مرکب)یک لخت. (یادداشت مؤلف). یک لته. رجوع به یک لخت شود.
یک لته
[یَ / یِ لَ تَ / تِ] (ص نسبی)یک لخت. یک لت. یک لنگه. که یک مصراع دارد. مقابل دولختی. مقابل دولتی. مقابل دولنگه. و رجوع به یک لخت شود.
یک لتی
[یَ / یِ لَ] (ص نسبی) یک لختی.
- در یک لتی؛ در که یک مصراع دارد. دارای یک لنگه. که دو لنگه ندارد. (یادداشت مؤلف).
- کاغذ یک لتی؛ نیم ورقی. یک صفحه ای. (یادداشت مؤلف).