یک بار
[یَ / یِ] (ق مرکب) دفعهء واحد. یک هنگام. (ناظم الاطباء). یک دفعه. یک نوبت. یک کرت :
چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار
گرم ز دست به یک بار برنمی گیرد.سعدی.
صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را
نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی؟!؟
|| یک دفعه و...
یک بار
[یَ / یِ] (ق مرکب) دفعهء واحد. یک هنگام. (ناظم الاطباء). یک دفعه. یک نوبت. یک کرت :
چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار
گرم ز دست به یک بار برنمی گیرد.سعدی.
صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را
نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی؟!؟
|| یک دفعه و...
یک بارگی
[یَ / یِ رَ / رِ] (ق مرکب)ناگهانی. یک دفعگی و در یک هنگام. (ناظم الاطباء). به یک دفعه. ناگهان. بغتهً. (یادداشت مؤلف) :
کسی کش سرافراز بد بارگی
گریزان همی راند یک بارگی.فردوسی.
چه کرد آن سنگدل با تو به سختی صبر چون کردی؟
چرا یک بارگی خود را چنین خوار و زبون...
یک بارگی
[یَ / یِ رَ / رِ] (ق مرکب)ناگهانی. یک دفعگی و در یک هنگام. (ناظم الاطباء). به یک دفعه. ناگهان. بغتهً. (یادداشت مؤلف) :
کسی کش سرافراز بد بارگی
گریزان همی راند یک بارگی.فردوسی.
چه کرد آن سنگدل با تو به سختی صبر چون کردی؟
چرا یک بارگی خود را چنین خوار و زبون...
یک باره
[یَ / یِ رَ / رِ] (ق مرکب)منسوب به یک بار. (ناظم الاطباء). یک دفعه. (یادداشت مؤلف). یک بار :
به جولان و خرامیدن درآمد باد نوروزی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک باره جولانی.
سعدی.
- کار یک باره؛ کاری که یک بار بیشتر نکنند. (ناظم الاطباء).
- کار یک باره کردن؛ کار...
یک باره
[یَ / یِ رَ / رِ] (ق مرکب)منسوب به یک بار. (ناظم الاطباء). یک دفعه. (یادداشت مؤلف). یک بار :
به جولان و خرامیدن درآمد باد نوروزی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک باره جولانی.
سعدی.
- کار یک باره؛ کاری که یک بار بیشتر نکنند. (ناظم الاطباء).
- کار یک باره کردن؛ کار...
یک باری
[یَ / یِ] (حامص مرکب)ناپاکی. در پهلوی آن ناپاکی است که از حمل نعشی حامل را زاید چون نعش را به تنهایی برد، چه در دین زرتشت برای حمل جنازه اقلاً دو تن باید. (یادداشت مؤلف) :
چونکه در جنت شراب حلم خورد
شد ز یک باری شیطان روی زرد.مولوی.
|| (ق مرکب)...
یک باری
[یَ / یِ] (حامص مرکب)ناپاکی. در پهلوی آن ناپاکی است که از حمل نعشی حامل را زاید چون نعش را به تنهایی برد، چه در دین زرتشت برای حمل جنازه اقلاً دو تن باید. (یادداشت مؤلف) :
چونکه در جنت شراب حلم خورد
شد ز یک باری شیطان روی زرد.مولوی.
|| (ق مرکب)...
یکباسرک
[یَ / یِ سَ رَ] (ق مرکب)یک بارگی و جمیعاً و تماماً و همگی. (ناظم الاطباء).
یکباسرک
[یَ / یِ سَ رَ] (ق مرکب)یک بارگی و جمیعاً و تماماً و همگی. (ناظم الاطباء).
یک بخته
[یَ / یِ بَ تَ / تِ] (ص نسبی) زن که یک شوی کرده باشد. زن که یک شوی بیشتر نکرده یعنی شوی او نمرده و یا از شوی طلاق نگرفته و به شوی دیگر نرفته باشد. (یادداشت مؤلف). || مرد که بیش از یک زن نگرفته است. (یادداشت مؤلف).
یک بخته
[یَ / یِ بَ تَ / تِ] (ص نسبی) زن که یک شوی کرده باشد. زن که یک شوی بیشتر نکرده یعنی شوی او نمرده و یا از شوی طلاق نگرفته و به شوی دیگر نرفته باشد. (یادداشت مؤلف). || مرد که بیش از یک زن نگرفته است. (یادداشت مؤلف).
یک بدو
[یَ / یِ بِ دُ] (ق مرکب) کلمه ای است که افادهء معنی به یک ناگاه و ناگهان و غافل می کند. (برهان) (آنندراج). یک دفعه. یک بارگی. بی خبر. ناگاه. (ناظم الاطباء). در تداول عوام به معنی ناگهان و بی مقدمه است و در قدیم این را یکایک و...
یک بدو
[یَ / یِ بِ دُ] (ق مرکب) کلمه ای است که افادهء معنی به یک ناگاه و ناگهان و غافل می کند. (برهان) (آنندراج). یک دفعه. یک بارگی. بی خبر. ناگاه. (ناظم الاطباء). در تداول عوام به معنی ناگهان و بی مقدمه است و در قدیم این را یکایک و...
یک برابر
[یَ / یِ بَ بَ] (ص مرکب)مضاعف. (ناظم الاطباء).
یک برابر
[یَ / یِ بَ بَ] (ص مرکب)مضاعف. (ناظم الاطباء).
یک بر دو
[یَ / یِ بَ دُ] (اِ مرکب)یک به دو. یکی را دو کردن.
- یک بر دو زدن؛ یعنی که یکی را دو کردن، چنانکه احول یک چیز را دو می بیند. و نیز در مقام تعریف کسی گویند که در معامله و سودا دستی تمام داشته باشد، یعنی نفع دو...
یک بر دو
[یَ / یِ بَ دُ] (اِ مرکب)یک به دو. یکی را دو کردن.
- یک بر دو زدن؛ یعنی که یکی را دو کردن، چنانکه احول یک چیز را دو می بیند. و نیز در مقام تعریف کسی گویند که در معامله و سودا دستی تمام داشته باشد، یعنی نفع دو...
یک برگ
[یَ / یِ بَ] (ص مرکب) بهتر. خوبتر. (ناظم الاطباء).
یک برگ
[یَ / یِ بَ] (ص مرکب) بهتر. خوبتر. (ناظم الاطباء).