یک بارگی
[یَ / یِ رَ / رِ] (ق مرکب)ناگهانی. یک دفعگی و در یک هنگام. (ناظم الاطباء). به یک دفعه. ناگهان. بغتهً. (یادداشت مؤلف) :
کسی کش سرافراز بد بارگی
گریزان همی راند یک بارگی.فردوسی.
چه کرد آن سنگدل با تو به سختی صبر چون کردی؟
چرا یک بارگی خود را چنین خوار و زبون کردی؟
فرخی.
بپرسید کاین مرد بیواره کیست
که گستاخیش سخت یک بارگی است.
اسدی.
شد از رومیان رنگ یک بارگی
که دیدند از آنگونه خونخوارگی.نظامی.
جایی که گشت جای نشین خیال تو
یک بارگی در او هوس جاه و آب بست.
عطار.
آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح
وز همه کار جهان یک بارگی بیگانه شد.
عطار.
- به یک بارگی؛ یک باره. به یک دفعه. ناگهان :
گلستانْش برکند و سروان بسوخت
به یک بارگی چشم شادی بدوخت.فردوسی.
چنان تنگدل شد به یک بارگی
که شمشیر زد بر سر بارگی.فردوسی.
همه هم گروهه به یکسر زنند
به یک بارگی بر سکندر زنند.نظامی.
به جهت آنکه لشکر به یک بارگی در جنگ آمده بود منع ایشان میسر نمی شد. (تاریخ غازانی ص43). لشکر خراسان خواستند که به یک بارگی حمله کنند و ایشان را از جای بردارند و نیست کنند. (تاریخ غازانی ص60).
|| همگی. تماماً. جملگی. (ناظم الاطباء). بالتمام. (ناظم الاطباء) (آنندراج). کلاً. (یادداشت مؤلف) : چون خواجهء بزرگ احمد دررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یک بارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی). اگر فالعیاذ بالله این حاجب را خللی افتد جز آن نماند که خداوند را به تن خویش باید رفت و حشمت یک بارگی بشود. (تاریخ بیهقی).
چنانْشان مگردان ز بیچارگی
که جان را بکوشند یک بارگی.اسدی.
یک بارگی خلق را از رحمت خدای نومید مگردان. (منتخب قابوسنامه ص169).
بیدار شو ز خواب و سوی مردمی گرای
یک بارگی مخسب همه عمر بر ستور.
ناصرخسرو.
نامبین گفتم این ابیات از آنک
سِرّ دل یک بارگی نتوان درید.
مسعودسعد (دیوان ص593).
بستم سخنش به آب دادم
یک بارگیش جواب دادم.نظامی.
گفتم این سخت کرد کار مرا
برد یک بارگی قرار مرا.نظامی.
نمود آنگه که چون شه بارگی راند
دلم در بند غم یک بارگی ماند.نظامی.
شتابان کرد شیرین بارگی را
به تلخی داد جان یک بارگی را.نظامی.
نعره می زد کافر این دل را چه بود
کاین چنین یک بارگی شد بیخبر.عطار.
سخت زیبا می روی یک بارگی
در تو حیران می شود نظارگی.سعدی.
- به یک بارگی؛ یک باره. بالتمام. به کلی :
بگشتند یکسر بر آن رزمگاه
به یک بارگی تیره شد بخت شاه.فردوسی.
نشستند هر دو بدان بارگی
چو شد روز تیره به یک بارگی.فردوسی.
از آخر ببر دل به یک بارگی
که او را تو باشی به کین بارگی.فردوسی.
ز خرگاه و از خیمه و بارگی
بسازید پیران به یک بارگی.فردوسی.
اگر خشم نیافریدی هیچکس روی ننهادی به سوی کینه کشیدن و خویشتن را از ننگ و ستم نگاه داشتن... و مصلحت به یک بارگی منقطع گشتی. (تاریخ بیهقی). به یک بارگی حمله کردند و خلقی بسیار از ایشان به فنا بردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص27).
رها کن ستم را به یک بارگی
که کم عمری آرد ستمکارگی.نظامی.
ای شده خشنود به یک بارگی
چون خر و گاوی به علف خوارگی.نظامی.
ز نومیدی او به یک بارگی
گرفت از جهان راه آوارگی.نظامی.
نه کوتاه دستی و بیچارگی
نه زجر و تطاول به یک بارگی.
سعدی (بوستان).
- || اصلاً. مطلقاً. ابداً. هیچ :
تو را نیست دشمن به یک بارگی
بمان تا برانم من این بارگی.فردوسی.
|| در دم. فوراً :
یکی تیر زد بر سر بارگی
که شد کار آن باره یک بارگی.فردوسی.
خستگانت را شکیبایی نماند
یا دوا کن یا بکش یک بارگی.سعدی.
کسی کش سرافراز بد بارگی
گریزان همی راند یک بارگی.فردوسی.
چه کرد آن سنگدل با تو به سختی صبر چون کردی؟
چرا یک بارگی خود را چنین خوار و زبون کردی؟
فرخی.
بپرسید کاین مرد بیواره کیست
که گستاخیش سخت یک بارگی است.
اسدی.
شد از رومیان رنگ یک بارگی
که دیدند از آنگونه خونخوارگی.نظامی.
جایی که گشت جای نشین خیال تو
یک بارگی در او هوس جاه و آب بست.
عطار.
آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح
وز همه کار جهان یک بارگی بیگانه شد.
عطار.
- به یک بارگی؛ یک باره. به یک دفعه. ناگهان :
گلستانْش برکند و سروان بسوخت
به یک بارگی چشم شادی بدوخت.فردوسی.
چنان تنگدل شد به یک بارگی
که شمشیر زد بر سر بارگی.فردوسی.
همه هم گروهه به یکسر زنند
به یک بارگی بر سکندر زنند.نظامی.
به جهت آنکه لشکر به یک بارگی در جنگ آمده بود منع ایشان میسر نمی شد. (تاریخ غازانی ص43). لشکر خراسان خواستند که به یک بارگی حمله کنند و ایشان را از جای بردارند و نیست کنند. (تاریخ غازانی ص60).
|| همگی. تماماً. جملگی. (ناظم الاطباء). بالتمام. (ناظم الاطباء) (آنندراج). کلاً. (یادداشت مؤلف) : چون خواجهء بزرگ احمد دررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یک بارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی). اگر فالعیاذ بالله این حاجب را خللی افتد جز آن نماند که خداوند را به تن خویش باید رفت و حشمت یک بارگی بشود. (تاریخ بیهقی).
چنانْشان مگردان ز بیچارگی
که جان را بکوشند یک بارگی.اسدی.
یک بارگی خلق را از رحمت خدای نومید مگردان. (منتخب قابوسنامه ص169).
بیدار شو ز خواب و سوی مردمی گرای
یک بارگی مخسب همه عمر بر ستور.
ناصرخسرو.
نامبین گفتم این ابیات از آنک
سِرّ دل یک بارگی نتوان درید.
مسعودسعد (دیوان ص593).
بستم سخنش به آب دادم
یک بارگیش جواب دادم.نظامی.
گفتم این سخت کرد کار مرا
برد یک بارگی قرار مرا.نظامی.
نمود آنگه که چون شه بارگی راند
دلم در بند غم یک بارگی ماند.نظامی.
شتابان کرد شیرین بارگی را
به تلخی داد جان یک بارگی را.نظامی.
نعره می زد کافر این دل را چه بود
کاین چنین یک بارگی شد بیخبر.عطار.
سخت زیبا می روی یک بارگی
در تو حیران می شود نظارگی.سعدی.
- به یک بارگی؛ یک باره. بالتمام. به کلی :
بگشتند یکسر بر آن رزمگاه
به یک بارگی تیره شد بخت شاه.فردوسی.
نشستند هر دو بدان بارگی
چو شد روز تیره به یک بارگی.فردوسی.
از آخر ببر دل به یک بارگی
که او را تو باشی به کین بارگی.فردوسی.
ز خرگاه و از خیمه و بارگی
بسازید پیران به یک بارگی.فردوسی.
اگر خشم نیافریدی هیچکس روی ننهادی به سوی کینه کشیدن و خویشتن را از ننگ و ستم نگاه داشتن... و مصلحت به یک بارگی منقطع گشتی. (تاریخ بیهقی). به یک بارگی حمله کردند و خلقی بسیار از ایشان به فنا بردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص27).
رها کن ستم را به یک بارگی
که کم عمری آرد ستمکارگی.نظامی.
ای شده خشنود به یک بارگی
چون خر و گاوی به علف خوارگی.نظامی.
ز نومیدی او به یک بارگی
گرفت از جهان راه آوارگی.نظامی.
نه کوتاه دستی و بیچارگی
نه زجر و تطاول به یک بارگی.
سعدی (بوستان).
- || اصلاً. مطلقاً. ابداً. هیچ :
تو را نیست دشمن به یک بارگی
بمان تا برانم من این بارگی.فردوسی.
|| در دم. فوراً :
یکی تیر زد بر سر بارگی
که شد کار آن باره یک بارگی.فردوسی.
خستگانت را شکیبایی نماند
یا دوا کن یا بکش یک بارگی.سعدی.