یک بری
[یَ / یِ بَ] (ص نسبی)یک وری. کج و وریب. (یادداشت مؤلف). رجوع به کج و وریب شود.
یک بری
[یَ / یِ بَ] (ص نسبی)یک وری. کج و وریب. (یادداشت مؤلف). رجوع به کج و وریب شود.
یک بر یک
[یَ / یِ بَ یَ / یِ] (ق مرکب) یک به یک. متوالیاً. پی درپی. (ناظم الاطباء). یکایک. رجوع به یکایک شود.
یک بر یک
[یَ / یِ بَ یَ / یِ] (ق مرکب) یک به یک. متوالیاً. پی درپی. (ناظم الاطباء). یکایک. رجوع به یکایک شود.
یک بسی
[یَ / یِ بَ] (ق مرکب) به معنی یک بارگی باشد. (برهان) (آنندراج). یک بارگی. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) (صحاح الفرس) (ناظم الاطباء). در یک هنگام. همگی. جملگی. تماماً. جمیعاً. (ناظم الاطباء) :
بخیلی(1) مکن جاودان یک بسی
بدین آرزو که(2) منم خود رسی.ابوشکور.
وز ایدر چو فردا به منزل رسی
یکی کار پیش...
یک بسی
[یَ / یِ بَ] (ق مرکب) به معنی یک بارگی باشد. (برهان) (آنندراج). یک بارگی. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) (صحاح الفرس) (ناظم الاطباء). در یک هنگام. همگی. جملگی. تماماً. جمیعاً. (ناظم الاطباء) :
بخیلی(1) مکن جاودان یک بسی
بدین آرزو که(2) منم خود رسی.ابوشکور.
وز ایدر چو فردا به منزل رسی
یکی کار پیش...
یک بن
[یَ / یِ بُ] (اِ مرکب) ریحان. (ناظم الاطباء). رجوع به ریحان شود.
یک بن
[یَ / یِ بُ] (اِ مرکب) ریحان. (ناظم الاطباء). رجوع به ریحان شود.
یک بند
[یَ / یِ بَ] (ق مرکب) متصل. پیوسته. دایم. متوالیاً. مدام: دیشب تا صبح یک بند بارید. بیمار شب را یک بند هذیان گفت. (یادداشت مؤلف).
یک بند
[یَ / یِ بَ] (ق مرکب) متصل. پیوسته. دایم. متوالیاً. مدام: دیشب تا صبح یک بند بارید. بیمار شب را یک بند هذیان گفت. (یادداشت مؤلف).
یک بندی
[یَ / یِ بَ] (ص نسبی، ق مرکب) یک بند. دایم. پیوسته. متصل. بلاانقطاع. (یادداشت مؤلف).
- تب یک بندی؛ تب لازم. حمای لازمه. (یادداشت مؤلف).
یک بندی
[یَ / یِ بَ] (ص نسبی، ق مرکب) یک بند. دایم. پیوسته. متصل. بلاانقطاع. (یادداشت مؤلف).
- تب یک بندی؛ تب لازم. حمای لازمه. (یادداشت مؤلف).
یک به یک
[یَ / یِ بِ یَ / یِ] (ق مرکب)یکان یکان. (برهان) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). یکایک. (ناظم الاطباء). یک یک. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). یکی یکی. به ترتیب. (یادداشت مؤلف). یکی پس از دیگری. یکی بعد از دیگری :
همه مهتران یک به یک با نثار
برفتند شادان بر شهریار.فردوسی.
همین گویش از...
یک به یک
[یَ / یِ بِ یَ / یِ] (ق مرکب)یکان یکان. (برهان) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). یکایک. (ناظم الاطباء). یک یک. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). یکی یکی. به ترتیب. (یادداشت مؤلف). یکی پس از دیگری. یکی بعد از دیگری :
همه مهتران یک به یک با نثار
برفتند شادان بر شهریار.فردوسی.
همین گویش از...
یکپا
[یَ / یِ] (ص مرکب) یکپای. آنکه یک پا دارد. || (ق مرکب) بی توقف: یک پا رفتم. (یادداشت مؤلف). در تداول به کسی که یک باره کسی یا جایی را ترک کند و یادی از آن کس نکند یا پس از دیر زمانی برگردد، گویند: چرا یکپا رفتی؟
- یکپا...
یکپا
[یَ / یِ] (ص مرکب) یکپای. آنکه یک پا دارد. || (ق مرکب) بی توقف: یک پا رفتم. (یادداشت مؤلف). در تداول به کسی که یک باره کسی یا جایی را ترک کند و یادی از آن کس نکند یا پس از دیر زمانی برگردد، گویند: چرا یکپا رفتی؟
- یکپا...
یکپارچه
[یَ / یِ چَ / چِ] (ص مرکب)یک پاره. یک لخت. یک تخته. (یادداشت مؤلف). یک قطعه. یک جزء. رجوع یه یک پاره شود. || جامد. صلب. || کلان. || (ق مرکب) یک بارگی و یک دفعه. (ناظم الاطباء).
یکپارچه
[یَ / یِ چَ / چِ] (ص مرکب)یک پاره. یک لخت. یک تخته. (یادداشت مؤلف). یک قطعه. یک جزء. رجوع یه یک پاره شود. || جامد. صلب. || کلان. || (ق مرکب) یک بارگی و یک دفعه. (ناظم الاطباء).
یکپاره
[یَ / یِ رَ / رِ] (ص مرکب)یک پارچه. یک لخت. (یادداشت مؤلف) :کمان وی بدان روزگار چوبین بود بی استخوان، یکپاره، چون درونهء حلاجان. (نوروزنامه).
یکپاره
[یَ / یِ رَ / رِ] (ص مرکب)یک پارچه. یک لخت. (یادداشت مؤلف) :کمان وی بدان روزگار چوبین بود بی استخوان، یکپاره، چون درونهء حلاجان. (نوروزنامه).