یکانه
[یَ / یِ نَ / نِ] (ص نسبی) فرد. تنها. یگانه. بی مانند. یکان. رجوع به یگانه شود.
یکانه
[یَ / یِ نَ / نِ] (ص نسبی) فرد. تنها. یگانه. بی مانند. یکان. رجوع به یگانه شود.
یکانه
[یِ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان، واقع در 12000گزی خاور همدان و 3000گزی شمال شوسهء همدان به ملایر. سکنهء آن 332 تن، آب آن از چشمه و رودخانهء سیمین و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
یکانه
[یِ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان، واقع در 12000گزی خاور همدان و 3000گزی شمال شوسهء همدان به ملایر. سکنهء آن 332 تن، آب آن از چشمه و رودخانهء سیمین و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
یکان یکان
[یَ یَ / یِ یِ] (اِ مرکب، ق مرکب) فرادی. (زمخشری). یک یک. یکی یکی. (یادداشت مؤلف) : مردمان لشکر و مهتران یکان یکان و دوگان به زینهار می آمدند. (ترجمهء طبری ص513).
ای کاشکی که هر مو گردد زبان مرا
تا مدح تو طلب کنمی از یکان یکان.فرخی.
ز قلعه های دگر...
یکان یکان
[یَ یَ / یِ یِ] (اِ مرکب، ق مرکب) فرادی. (زمخشری). یک یک. یکی یکی. (یادداشت مؤلف) : مردمان لشکر و مهتران یکان یکان و دوگان به زینهار می آمدند. (ترجمهء طبری ص513).
ای کاشکی که هر مو گردد زبان مرا
تا مدح تو طلب کنمی از یکان یکان.فرخی.
ز قلعه های دگر...
یکاویه
[یَ وی یِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب (بلوک عنافجه) بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 35000گزی شمال خاوری اهواز و 13000گزی خاور راه آهن (کنار دز). سکنهء آن 430 تن. آب آن از رودخانهء دز و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. تپهء مرتفع و مدوری...
یکاویه
[یَ وی یِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب (بلوک عنافجه) بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 35000گزی شمال خاوری اهواز و 13000گزی خاور راه آهن (کنار دز). سکنهء آن 430 تن. آب آن از رودخانهء دز و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. تپهء مرتفع و مدوری...
یکایک
[یَ یَ / یِ یِ] (اِ مرکب، ق مرکب)یک یک. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان). یکان یکان. (آنندراج) (برهان). فردفرد. فرداً فرد. جداجدا. یک به یک. این کلمه اکنون اسم جمع و به منزلهء جمع گفته می شود ولی سابقاً مثل مفرد تلقی می شده و ضمیر مفرد به آن ارجاع...
یکایک
[یَ یَ / یِ یِ] (اِ مرکب، ق مرکب)یک یک. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان). یکان یکان. (آنندراج) (برهان). فردفرد. فرداً فرد. جداجدا. یک به یک. این کلمه اکنون اسم جمع و به منزلهء جمع گفته می شود ولی سابقاً مثل مفرد تلقی می شده و ضمیر مفرد به آن ارجاع...
یک اسبه
[یَ / یِ اَ بَ / بِ] (ص نسبی)سوار تنها. (ناظم الاطباء). سوار تنها را هم می گویند. (برهان). تک سوار. || شخصی را گویند که یک اسب داشته باشد. (برهان). یک سواره :
تو مردی یک اسبه نهفته نژاد
به تو چون دهد چون بدیشان نداد.
اسدی (گرشاسب نامه).
|| بهادرانه، از عالم(1)...
یک اسبه
[یَ / یِ اَ بَ / بِ] (ص نسبی)سوار تنها. (ناظم الاطباء). سوار تنها را هم می گویند. (برهان). تک سوار. || شخصی را گویند که یک اسب داشته باشد. (برهان). یک سواره :
تو مردی یک اسبه نهفته نژاد
به تو چون دهد چون بدیشان نداد.
اسدی (گرشاسب نامه).
|| بهادرانه، از عالم(1)...
یک انداز
[یَ / یِ اَ] (نف مرکب) (از: یک + انداز، ریشهء انداختن) تیرانداز :
باز در مغرب یک اندازان ز خون آفتاب
پروز دراعهء افلاک گلگون کرده اند.
مجیر بیلقانی.
|| (ن مف مرکب، اِ مرکب) تیر زبونی را گویند که چون بیندازند تفحص و جستجوی آن نکنند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). تیری است...
یک انداز
[یَ / یِ اَ] (نف مرکب) (از: یک + انداز، ریشهء انداختن) تیرانداز :
باز در مغرب یک اندازان ز خون آفتاب
پروز دراعهء افلاک گلگون کرده اند.
مجیر بیلقانی.
|| (ن مف مرکب، اِ مرکب) تیر زبونی را گویند که چون بیندازند تفحص و جستجوی آن نکنند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). تیری است...
یک انداز
[یَ / یِ اَ] (اِ مرکب) (از: یک + انداز، مخفف اندازه) جایی از کوه و کنار رودخانه و امثال آن را گفته اند که از بالا تا پائین برابر و هموار باشد چنانکه اسب و آدم و غیره بالا نتواند رفت و پایین نتواند آمد. (برهان). قسمتی از کوه...
یک انداز
[یَ / یِ اَ] (اِ مرکب) (از: یک + انداز، مخفف اندازه) جایی از کوه و کنار رودخانه و امثال آن را گفته اند که از بالا تا پائین برابر و هموار باشد چنانکه اسب و آدم و غیره بالا نتواند رفت و پایین نتواند آمد. (برهان). قسمتی از کوه...
یک اندام
[یَ / یِ اَ] (ص مرکب)سروته یکی. که همه تن او را قطر واحد باشد. سرابون. (یادداشت مؤلف) :
زین سرابونی یک اندامی درشتی پردلی
مغ کلاهی مغ رویی دیرآب و دورافشاره ای.
سوزنی.
یک اندام
[یَ / یِ اَ] (ص مرکب)سروته یکی. که همه تن او را قطر واحد باشد. سرابون. (یادداشت مؤلف) :
زین سرابونی یک اندامی درشتی پردلی
مغ کلاهی مغ رویی دیرآب و دورافشاره ای.
سوزنی.
یک باد
[یَ / یِ] (ص مرکب) در اصطلاح بنایان، به معنی برابر و مساوی. یک نواخت. هم باد. (یادداشت مؤلف). در یک امتداد.
یک باد
[یَ / یِ] (ص مرکب) در اصطلاح بنایان، به معنی برابر و مساوی. یک نواخت. هم باد. (یادداشت مؤلف). در یک امتداد.