یکایک
[یَ یَ / یِ یِ] (اِ مرکب، ق مرکب)یک یک. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان). یکان یکان. (آنندراج) (برهان). فردفرد. فرداً فرد. جداجدا. یک به یک. این کلمه اکنون اسم جمع و به منزلهء جمع گفته می شود ولی سابقاً مثل مفرد تلقی می شده و ضمیر مفرد به آن ارجاع می گردیده است. مثال آن این بیت از ویس و رامین است :
یکایک را به دیوان برد و بنواخت
بدادش تخم و گاو و کار او ساخت.
(از یادداشت مؤلف).
|| هرکدام. هریک. هریکی :
نشستند هر دو پراندیشگان
شده تیره روز جفاپیشگان
زن و مرد و کودک سراسر مه اند
یکایک همه کدخدای ده اند.فردوسی.
در خون من شده ست یکایک دو چشم تو
لبهای تو میان من و چشم داور است.
سیدحسن غزنوی.
هست یکایک(1) همه بر جای خویش
روز پسین جمله بیارند پیش.نظامی.
|| یک به یک. یکی بعد دیگری. یکی پس از دیگری. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). پیاپی. پشت سرهم :
یکایک خروشیدن آمد به دشت
همی اسب بر اسب برمی گذشت.فردوسی.
یکایک به نوبت همی بگذریم
سزد گر جهان را به بد نسپریم.فردوسی.
بزرگان و نیک اختران را بخواند
یکایک بر آن کرسی زر نشاند.فردوسی.
ز گودرز وز مهتران سپاه
ز هرکس یکایک بپرسید شاه.فردوسی.
گرگ یکایک توان گرفت شبان را
صبر همی باید آن فلان و فلان را.
منوچهری.
باز لگدکوبشان کنند همیدون
پوست کنند ز تن یکایک بیرون.
منوچهری.
این کارهای من که گره در گره شدست
بگشادمی یکایک اگر چیره دستمی.خاقانی.
یکایک(2) درختانش از میوه پر
همه میوه بیجاده و لعل و دُر.نظامی.
یکایک ورقهای ما زین درخت
به زیر اوفتد چون وزد باد سخت.نظامی.
همان نسبت آدمی با دده
بر آن رودها شد یکایک زده.نظامی.
|| تنهاتنها. جداجدا :
هر اندامش ایزد یکایک ستود
هنرهاش را بر هنر برفزود.اسدی.
|| کلاً. همه. به جزء. بالتمام. جزءبه جزء. به دقت. (یادداشت مؤلف) :
یکایک به سالار لشکر بگفت
ز آرام وز خواب و جای نهفت.فردوسی.
پیامت شنیدم تو پاسخ شنو
یکایک بگیر و به زودی برو.فردوسی.
سخنهای دستان یکایک بخواند
بپژمرد بر جای و خیره بماند.فردوسی.
دبیر آن زمان پند و فرمان شاه
یکایک همی خواند پیش سپاه.فردوسی.
از آن علم کآسان نیاید به دست
یکایک خبر دادش از هرچه هست.نظامی.
فرستادن که تا او را بجویند
یکایک حال ما با وی بگویند.نظامی.
یکایک هرچه می دانم سر و پای
بگویم با تو گر خالی بود جای.نظامی.
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
وآنها که کرده ایم یکایک عیان شود.سعدی.
|| همه. همگی. کلیهء افراد. (یادداشت مؤلف) :
یکایک به نزد فریدون شویم
بدان سایهء مهر او بغنویم.فردوسی.
یکایک همی خواندند آفرین
ابر شاه ایران و سالار چین.فردوسی.
یکایک بر آن رایشان شد درست
کز آن رویشان چاره بایست جست.
فردوسی.
دل ما یکایک به فرمان توست
همان جان ما زیر پیمان توست.فردوسی.
شکرش همی کنند یکایک به روز و شب
پیر و جوان توانگر و درویش و مرد و زن.
فرخی.
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری.
یکایک پراکنده در کوه و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار.
اسدی.
شیر دادار جهان بود پدرْشان نشگفت
گر از ایشان برمد آنکه یکایک حمرند.
ناصرخسرو.
یکایک مهر بر شیرین نهادند
بدان شیرین زبان اقرار دادند.نظامی.
یکایک در نشاط و ناز رفتند
به استقبال شیرین باز رفتند.نظامی.
برو زن دو نوبت برآرای خوان
سران سپه را یکایک بخوان.نظامی.
|| فوراً. فی الفور. علی الفور. بی درنگ. آناً. درحال. فی الحال. اندرزمان. به شتاب. بی فوت وقت. (یادداشت مؤلف) :
یکایک چو از جنگ برگاشت روی
پی اندر گرفتم رسیدم بدوی.فردوسی.
یکایک بیامد خجسته سروش
به سان پری پلنگینه پوش.فردوسی.
یکایک به مرد گرانمایه گفت
که خورشید را چون توانی نهفت.فردوسی.
یکایک بیاراست با دیو جنگ
نبد جنگشان را فراوان درنگ.فردوسی.
همه نامداران پرخاشجوی
یکایک بدو درنهادند روی.فردوسی.
|| همانگاه. در آن وقت. همان وقت. (از یادداشت مؤلف) :
یکایک چو نزدیک خسرو رسید
بر او آفرین کرد کاو را بدید.فردوسی.
چو نزدیکی گرگساران رسید
یکایک ز دورش سپهبد بدید.فردوسی.
یکایک چو گویی که گسترد مهر
نخواهد نمودن به بد نیز چهر...فردوسی.
|| تک و تنها. تنها. مفرد. بی کسی دیگر. (یادداشت مؤلف) : چون درد زه گرفت کسی را خبر نداد. نیم شبی یکایک موسی را زاد. پنهان کرد بچه را، پیش کسی پیدا نیاورد. (از تفسیر مجهول المؤلف قرن هفتم هجری). || ناگهان. (برهان) (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). غافلی. (برهان). غفلهً. علی الغفله. (ناظم الاطباء). در شاهنامه غالباً به معنی یک باره و دفعهً و ناگهان است. (لغت شاهنامه). ناگاهان. ناآگاهان. دفعهً. غفلهً. فجئهً. به شتاب. (از یادداشت مؤلف) :
سر تازیان پیرسر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی
چو آمد به نزدیک آن ژرف چاه
یکایک نگون شد سر بخت شاه.فردوسی.
ز کرسی به خشم اندرآورد پای
همی گفت و برجست هزمان ز جای
یکایک برآمد ز جای نشست
گرفت آن گران کرسی زر به دست
بزد بر سر خسرو نامدار...فردوسی.
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه.فردوسی.
یکایک از او بخت برگشته شد
به دست یکی بنده بر کشته شد.فردوسی.
گه یکایک به طبع بربندی
از پی رزم همچو نیزه کمر.مسعودسعد.
|| دو برابر. بالمضاعف. (یادداشت مؤلف) :
چو نامه به نزدیک خسرو رسید
رخش گشت از آن نامه چون شنبلید
پس آگاهی آمد ز میخ درم
یکایک بر آن غم بیفزود غم.فردوسی.
- یکایک شدن؛ دو برابر شدن. یکی با دیگری ضم شدن. مضاعف شدن.
- یکایک شدن متاع؛ گران ارز شدن متاع. (از آنندراج) :
در سر زلفش دو بالا می شود سودای دل
این متاع کم بها اینجا یکایک می شود.
خالص (از آنندراج).
|| هیچ :
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ
به اره مر او را به دو نیم کرد
جهان را از او پاک بی بیم کرد.فردوسی.
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده
یکایک ز فرمان او نگذریم
همه پیر و برناش فرمان بریم.فردوسی.
که ای فر گیتی یکی لخت نیز
یکایک نبایست آمد هنیز.فردوسی.
(1) - موهم معنی تمامی و تمام نیز هست.
(2) - موهم معنی تمامی و تمام نیز هست.
یکایک را به دیوان برد و بنواخت
بدادش تخم و گاو و کار او ساخت.
(از یادداشت مؤلف).
|| هرکدام. هریک. هریکی :
نشستند هر دو پراندیشگان
شده تیره روز جفاپیشگان
زن و مرد و کودک سراسر مه اند
یکایک همه کدخدای ده اند.فردوسی.
در خون من شده ست یکایک دو چشم تو
لبهای تو میان من و چشم داور است.
سیدحسن غزنوی.
هست یکایک(1) همه بر جای خویش
روز پسین جمله بیارند پیش.نظامی.
|| یک به یک. یکی بعد دیگری. یکی پس از دیگری. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). پیاپی. پشت سرهم :
یکایک خروشیدن آمد به دشت
همی اسب بر اسب برمی گذشت.فردوسی.
یکایک به نوبت همی بگذریم
سزد گر جهان را به بد نسپریم.فردوسی.
بزرگان و نیک اختران را بخواند
یکایک بر آن کرسی زر نشاند.فردوسی.
ز گودرز وز مهتران سپاه
ز هرکس یکایک بپرسید شاه.فردوسی.
گرگ یکایک توان گرفت شبان را
صبر همی باید آن فلان و فلان را.
منوچهری.
باز لگدکوبشان کنند همیدون
پوست کنند ز تن یکایک بیرون.
منوچهری.
این کارهای من که گره در گره شدست
بگشادمی یکایک اگر چیره دستمی.خاقانی.
یکایک(2) درختانش از میوه پر
همه میوه بیجاده و لعل و دُر.نظامی.
یکایک ورقهای ما زین درخت
به زیر اوفتد چون وزد باد سخت.نظامی.
همان نسبت آدمی با دده
بر آن رودها شد یکایک زده.نظامی.
|| تنهاتنها. جداجدا :
هر اندامش ایزد یکایک ستود
هنرهاش را بر هنر برفزود.اسدی.
|| کلاً. همه. به جزء. بالتمام. جزءبه جزء. به دقت. (یادداشت مؤلف) :
یکایک به سالار لشکر بگفت
ز آرام وز خواب و جای نهفت.فردوسی.
پیامت شنیدم تو پاسخ شنو
یکایک بگیر و به زودی برو.فردوسی.
سخنهای دستان یکایک بخواند
بپژمرد بر جای و خیره بماند.فردوسی.
دبیر آن زمان پند و فرمان شاه
یکایک همی خواند پیش سپاه.فردوسی.
از آن علم کآسان نیاید به دست
یکایک خبر دادش از هرچه هست.نظامی.
فرستادن که تا او را بجویند
یکایک حال ما با وی بگویند.نظامی.
یکایک هرچه می دانم سر و پای
بگویم با تو گر خالی بود جای.نظامی.
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
وآنها که کرده ایم یکایک عیان شود.سعدی.
|| همه. همگی. کلیهء افراد. (یادداشت مؤلف) :
یکایک به نزد فریدون شویم
بدان سایهء مهر او بغنویم.فردوسی.
یکایک همی خواندند آفرین
ابر شاه ایران و سالار چین.فردوسی.
یکایک بر آن رایشان شد درست
کز آن رویشان چاره بایست جست.
فردوسی.
دل ما یکایک به فرمان توست
همان جان ما زیر پیمان توست.فردوسی.
شکرش همی کنند یکایک به روز و شب
پیر و جوان توانگر و درویش و مرد و زن.
فرخی.
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری.
یکایک پراکنده در کوه و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار.
اسدی.
شیر دادار جهان بود پدرْشان نشگفت
گر از ایشان برمد آنکه یکایک حمرند.
ناصرخسرو.
یکایک مهر بر شیرین نهادند
بدان شیرین زبان اقرار دادند.نظامی.
یکایک در نشاط و ناز رفتند
به استقبال شیرین باز رفتند.نظامی.
برو زن دو نوبت برآرای خوان
سران سپه را یکایک بخوان.نظامی.
|| فوراً. فی الفور. علی الفور. بی درنگ. آناً. درحال. فی الحال. اندرزمان. به شتاب. بی فوت وقت. (یادداشت مؤلف) :
یکایک چو از جنگ برگاشت روی
پی اندر گرفتم رسیدم بدوی.فردوسی.
یکایک بیامد خجسته سروش
به سان پری پلنگینه پوش.فردوسی.
یکایک به مرد گرانمایه گفت
که خورشید را چون توانی نهفت.فردوسی.
یکایک بیاراست با دیو جنگ
نبد جنگشان را فراوان درنگ.فردوسی.
همه نامداران پرخاشجوی
یکایک بدو درنهادند روی.فردوسی.
|| همانگاه. در آن وقت. همان وقت. (از یادداشت مؤلف) :
یکایک چو نزدیک خسرو رسید
بر او آفرین کرد کاو را بدید.فردوسی.
چو نزدیکی گرگساران رسید
یکایک ز دورش سپهبد بدید.فردوسی.
یکایک چو گویی که گسترد مهر
نخواهد نمودن به بد نیز چهر...فردوسی.
|| تک و تنها. تنها. مفرد. بی کسی دیگر. (یادداشت مؤلف) : چون درد زه گرفت کسی را خبر نداد. نیم شبی یکایک موسی را زاد. پنهان کرد بچه را، پیش کسی پیدا نیاورد. (از تفسیر مجهول المؤلف قرن هفتم هجری). || ناگهان. (برهان) (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). غافلی. (برهان). غفلهً. علی الغفله. (ناظم الاطباء). در شاهنامه غالباً به معنی یک باره و دفعهً و ناگهان است. (لغت شاهنامه). ناگاهان. ناآگاهان. دفعهً. غفلهً. فجئهً. به شتاب. (از یادداشت مؤلف) :
سر تازیان پیرسر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی
چو آمد به نزدیک آن ژرف چاه
یکایک نگون شد سر بخت شاه.فردوسی.
ز کرسی به خشم اندرآورد پای
همی گفت و برجست هزمان ز جای
یکایک برآمد ز جای نشست
گرفت آن گران کرسی زر به دست
بزد بر سر خسرو نامدار...فردوسی.
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه.فردوسی.
یکایک از او بخت برگشته شد
به دست یکی بنده بر کشته شد.فردوسی.
گه یکایک به طبع بربندی
از پی رزم همچو نیزه کمر.مسعودسعد.
|| دو برابر. بالمضاعف. (یادداشت مؤلف) :
چو نامه به نزدیک خسرو رسید
رخش گشت از آن نامه چون شنبلید
پس آگاهی آمد ز میخ درم
یکایک بر آن غم بیفزود غم.فردوسی.
- یکایک شدن؛ دو برابر شدن. یکی با دیگری ضم شدن. مضاعف شدن.
- یکایک شدن متاع؛ گران ارز شدن متاع. (از آنندراج) :
در سر زلفش دو بالا می شود سودای دل
این متاع کم بها اینجا یکایک می شود.
خالص (از آنندراج).
|| هیچ :
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ
به اره مر او را به دو نیم کرد
جهان را از او پاک بی بیم کرد.فردوسی.
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده
یکایک ز فرمان او نگذریم
همه پیر و برناش فرمان بریم.فردوسی.
که ای فر گیتی یکی لخت نیز
یکایک نبایست آمد هنیز.فردوسی.
(1) - موهم معنی تمامی و تمام نیز هست.
(2) - موهم معنی تمامی و تمام نیز هست.